خودم را مثل ویتنام در زمان جنگ احساس میکنم .. سوزان سانتاگ
|
|
بی حوصله ام .. به یاد نقاشی شازده کوچولو افتاده ام که مار بوآیی فیلی را قورت می دهد و همه می گویند این کلاه است اما او مصرانه می گوید نه این مار بوآیی ست که فیلی را قورت داده و غمگین از نافهم باقی ماندن سعی در فهم آدم بزرگ ها .. حالم خوب است .. بر خلاف دو سال اخیر شب ها دور و بر 11 - 12 می خوابم ..
خیلی قبل تر از آنکه فیس بوکی باشد و این همه چینان و چنان من در جایی دیگر ساکن بودم، جایی که همه ی هویت ها جعلی و عکس ها همه پریشانه ها ی لنز های عکاسی دیگران بودند ..
آنجا راحت تر بود گویا، کسی کسی را نمی شناخت و همه چیز به پیام ها و چت ها خلاصه می شد و گهگاهی بهترین دوست های زندگی ات را از همان جا و پشت همان جعلی ها و عکس هایی که خودشان نبودند پیدا می کردی و بهترین خاطرات زندگی ات را با آنها می ساختی .. سال ها آنجا ساکن بودم .. سال ها به نام یک دیوانه و ریحانه.م آنجا می نوشتم .. با تمام آدم هایش دل کردم و خاطره ها ساختم .. تا روزی که گم و گور و غیب شدم از آنجا و به فیس بوک نامی پناه آوردم با این همه چیتان و فیتان .. حال بعد ماه ها به آنجا سری زده ام و تمام یادداشت ها و پیام ها را می خوانم و کسانی که مرا گم کرده و پیدا کرده اند و احیانا زمانی شب های طولانی با هم ناله و فغان و بغض شده ایم .. عجیب آنجاست که من هیچ به خاطرم نمی آید .. من ؟؟؟ با آن حافظه ی قوی ام که حتی اسم دبیر ریاضی منفور سال دوم دبستانم رو هم به خاطرم دارم هیچ از دوستانم به خاطرم نمی آید .. چه شده ام من ؟ حافظه ی من کجا و کی از دست رفت ؟ به چند تکه تقسیم شده و پخش و پلا شد ؟ من چه شدم ؟ خودم را کجا گم کرده ام که یادم نمی آید تا بروم پس مانده هایش را جمع کنم ؟ راستش را بخواهید رویی هم ندارم تا بهشان بگویم شما ؟ حالمان خوب نیست .. حالمان هیچ خوب نیست .. حافظه و خاطره هایم را می خواهم .. خودم را می خواهم ..
این روزها حس همان دیوانه ای را دارم که در دیوانه خانه ای که حیاطش باغ بزرگی را تداعی می کند بستری ست، همان دیوانه ای که هیچ چیز بخاطر نمی آورد .. تفاله های خشک شده و چسبیده به ته لیوان .. این روزا
از وقتی یادم می آید بچه دوست دوست داشتم ..
بچه دار شدن و مادر شدن .. امروز که بعد یک روز مزخرف و گرم به خونه اومدم، همینجوری که روی تختم ولو شده بودم و خیره به سقف بودم دلم بچه خواست .. یه بچه ی کوچولوی 2 3 ساله. جنسیتش مهم نیست فقط یه بچه ی کوچولوی تپل با زبون شیرین و بامزه. که وقتی مثل امروز خسته و کلافه از در خونه میام تو از دور بدوئه بغلم و از گردنم آویزون بشه و من محکم فشارش بدم به خودم. که با چشمای کنجکاوش به دستام نگاه کنه تا ببینه براش چی خریدم. که دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کنه و بوسم کنه. در اصل این یکی از دل خواسته های همیشگیمه که فکر بیان کردنش هیچ زمانی اون قدر اوج نگرفته که بخواد نوشته بشه. اما همین الان که از تختم پایین پریدم و قید خوابیدن رو زدم و شروع به نوشتن کردم علت اصلیش اوج گرفتن این دل خواسته بود. زمانی که هی از این دنده به اون دنده می شدم تا خوابم ببره و کلنجار با گرمای هوا و سر درد وحشتناک و صورت از حرارت قرمز دلم بازم همون کوچولو رو خواست. دلم یه دختر بچه ی شیطون خواست که کنارم روی همین تخت مثل من برای خوابیدن کلنجار بره. هی سئوال بپرسه و من هی جواب بدم و بگم حالا بخواب و اون بازم سئوال بپرسه. بعد هی سرش رو از روی سینم بالا بیاره و به صورتم خیره بشه که ببینه خوابم یا نه. نگاهش کنم و اونم با صورت مغموم خوابم نمیاد منو نگاه کنه. نمی دونم اسمش چی می شد اما صداش می کردم و اونم با همون لحن بچگونش جوابمو می داد. می گفتم بغلم می کنی ؟ با لحنی خسته که هیچ وقت از من سراغ نداشت. خسته و غصه دار مثل وقتی که می رفت سر یخچال و می دید که بستنی هاش تموم شده. با تعجب کمی نگاهم می کرد و سر منو بین بازوهای کوچولوش قایم می کرد و فشار می داد به خودش. با کف دستای کوچولوش می کشید روی گونه هامو می گفت غصه داری ؟ می گفتم نهه فقط یه وقتا آدم بزرگا دنیاشون خیلی مزخرف می شه. بعد یکم فکر می کرد و می گفت توام بستنی هات تموم شده ؟ منم با بغضی که تمام گلوم رو گرفته بود دست می کشیدم توی موهاشو سرمو فرو می بردم توی شکم کوچولوش و می گفتم اوهوم بستنی هام تموم شده. سرمو از شکمش جدا می کرد و توی چشمام با بغض نگاه می کرد و می گفت غصه نخور دیگه، عصری می ریم برات بستنی می خرم. دل ضعفه می گرفتم برای چشمای معصومش و سرش رو می ذاشتم رو سینمو محکم فشارش می دادم به خودم. اونقدری که خوابش ببره و من پره لذت شم از سنگینی سرش روی سینم. که چقدر الان جای یه دختر کوچولو توی تخت من و توی بغل من خالیه و من چقدر بغض دارم .
عادت نمی شوی برایم یا آنجور که دیگران می گویند مخدرم نیستی که معتادت شوم. با تو به روزمرگی نمی رسم. هیچ وقت نتوانستم حتی اگر روز ها کنار هم بودیم گوشه ای بنشینم و با خواندن کتاب مشغول شوم. تو به کارهای خودت برسی و من در افکارم غرق شوم، یعنی می خواهم بگویم سیر نمی شوم از بودنت تا کمی حواسم را به دیگر چیزها جمع کنم. می خواهم بگویم سیر نشدم و نمی شوم از بوییدن و بوسیدنت . جوری که بتوانم مدت یک فیلم دو ساعته را تاب بیاورم و از گردنت آویزان نشوم لبانت را میان لبانم گم نکنم. نشد که دقیقه ای سرم به کار خودم باشد و هر چند دقیقه یک بار نگاهت نکنم که مشغول کشیدن سیگار هستی و یا با اخم و جدیت خیره به تلویزیون . که با حس کردن سنگینی نگاهم با همان جدیت برمی گردی و مرا نگاه می کنی و لبانت به لبخند باز می شود و مرا در آغوشت گم می کنی. نشد که شبی کنارت از خواب بپرم و به شنیدن صدای نفس هایت اکتفا کنم و خیالم راحت شود و بخوابم. تا سرم را به قلبت فشار ندادم و در تاریکی کورمال کورمال به دنبال لبانت نگشتم و نبوسیدمت خیالم راحت نشد. با تو نتوانستم به سقفی و جایی دیگر خیره شوم و حرف بزنم. آنقدر خیره خیره و با لبخند نگاه می کنی که من جواب تمام حرف ها را از چشمانت بگیرم. من حتی نتوانستم زمانی که کنارم نیستی زندگی را به روندی عادی پیش ببرم و یک شبی مثل امشب که غرق دیدن فیلمی هستم که میخکوبم کرده به یک باره از جا نپرم و تن و روحم با هم فریادت نکشند و فیلم را نیمه کاره رها نکنم و مانند دیوانه ها برایت ننویسم. آن هم زمانی که تو ساعت هاست که خوابیده ای. می دانم ده سال دیگر هم بگذرد من باز هم با تو به روزمرگی نمی رسم . بیدار می شوم هستی. می خوابم هستی. کتاب می خوانم هستی. فیلم می بینم هستی. غذا می خورم هستی. چایی می نوشم هستی. راه می روم هستی. آهنگ گوش می کنم هستی. درس می خوانم هستی. می نویسم هستی. در خیابان پرسه می زنم هستی. کولر را روشن می کنم هستی. سردم می شود و دورم پتو می پیچم هستی. می دانم یک روز می میرم و تو باز هم هستی. با جانم یکی شده ای. همه ام شده ای. دردش که می گرفت بی حس به اطراف نگاه می کرد. دردش که می گرفت لبانش خطی ممتدد و به هم دوخته می شدند با نخ هایی نامرئی. دردش که می گرفت حتی ابروهایش به هم گره نمی خوردند. دردش که می گرفت آخ نمی گفت . دردش که می گرفت نمی خوابید. دردش که می گرفت سیگار نمی کشید . دردش که می گرفت مست نمی کرد. دردش که می گرفت به هیچ کدام از زپام ها لب نمی زد. دردش که می گرفت غذا نمی خورد. دردش که می گرفت حتی آب هم نمی خورد. دردش که می گرفت حتی دلش نمی خواست بشاشد. دردش که می گرفت تنها نگاه می کرد. دردش که می گرفت دو سوراخ سرگردان و بی هدف می شد. دو سوراخی که دایره های درونش هیچ حسی نداشتند . دو سوراخی که تنها از سر انجام وظیفه سرجایشان بودند. و او ساعت ها و بلکم روزها سوراخی سرگردان و بی هدف بود که دایره های درونش مدام به یک نقطه خیره بودند.
یک روز آن خانه ی پدری در سی متری نارمک را برایت می خرم ..
همانی که سر کوچه اش دبستانی که می رفتی هست .. همان خانه ای که روزی درش آقاجون و بابایی و مامانی بودن .. همان کوچه را که تو درش سرخوشانه قدم می زدی .. و یک روز تمام امیر آباد و منیریه را برای دردهایی که به تو تحمیل کرد به آتش می کشم .. یک روز با لذت در آن خانه می نشینی و به آتش کشیده شدن خاطرات بدت را می بینی و دخترت غرق لذت می شود .. دخترت که پیش بینی نشده به دامنت افتاد و روزی هم بی تو در همان دامن می میرد ......... /
روی صندلی روبروی من /کسی نیست/که فقط سایه ی خیالم است/که بازی اش گرفته پ.ن: وقتی تمام شب را از بی خوابی حالت تهوع داشته باشی و هیچکس نباشد ، جز
دنیایی که سر خیابان تخم هایش را به تو تکان می دهد تا حالت را جا بیاورد،
به اولین چیزی که فحش می دهی چراغ های راهنماییست، آن را که می طلبی پشت
چراغ قرمز تب دارد و تا چراغ سبز بعدی گم می شود .. پرغرورتر از همیشه
کتاب ها مرا می نویسند
کتاب ها مرا می نویسند و مردم با ترانه های سوزناک گوجه ای رنگ عاشقانه هایم راورق می زنند نفس می کشم ، نفس می کشیم نفس نفس می زنیم و در هم می لولیم توده ای از کرم و کثافت بازدم بویناکتان را دَمم می کنم بازدم خاکستری ام را در حلقتان فرو می برید و در کارگاه و اتوبوس و مترو و اتاق وتخت خواب .. طرحتان می زنم تک تک تان را نقش می کنم با دست هاتان که دست های من است با چشم هاتان که چشم های من است با عشق و لذت و درد و مرض و نیازهاتان که منم که منم و منم و منم و تکرار می شوم و تکرار می شوم و تکرار من در دانشگاه و کافه و خیابان و بانک ومستراح و مسجد و روسپی خانه من با لباس من بی لباس من کوچک من بزرگ من خندان من گریان من زیبا من منفور من منزجر من سازگار من نا سازگار من .. من .. من نیستم حتی تو هم نیستم این ماییم ماییم که تکرار می شویم و تکرار از دهن به معده و روده و چاه و دستمال و خاک و دوباره ها و دوباره ها . . . هر قدر که این دیوارها بلند باشد و تنهایی ام غلیظ وغلیظ تر انبوهی از شما درونم می دوید می دوید و می ریزید و می خورید و می خوابید و حرف می زنید و تف می اندازید مرا در کتاب ها می نویسید در دفترهای خاطرات مجله های زرد و واژه های خردلی و صفحه ی حوادث در هم می لولیم در هم می لولیم و هر چه احمق تر ، نقاب تنهایی مان ثقیل تر می شود من جزیی از شما نیستم شمایم حتی زمانی که میان کوه ها چون جغد شومی به سوسویتان چشم می دوزم حتی زمانی که کرخت و بی حال به کج فهمی تان پوزخند می زنم هر چه هست توده ی در هم تنیده ی ماست..
منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نردهها گرفته غلامرضا بروسان ده دقیقه مانده تا چهار صبح.. از پشت شیشه، پنجرههای ساختمان ِ جنوبی کوچه پایینی را نگاه میکنم که از پشت ساختمانهای شمالی کوچه پایینی سرک کشیده.. از شش پنجره دو طبقهای که دیده میشود، یکی نور دارد؛ نوری لاجون و زرد.. مثل نور همین اتاقی که نشستهام میان شلوغیاش و بیش از آنکه حواسم را جمع کارم کنم، حواسم کشیده میشود سمت آشفتگیاش.. صدای خوانندهای که نمیدانم کیست توی هدفونی که توی گوشم گذاشتم آرام آرام میخواند: » گلنار…گلنار…در آن شب تو بودی و عیش و عشرت و ارزوی بسیار» .. خیره شدم به همان پنجرهای که در کوچه پایینی نور لاجون زردی از ان بیرون زده.. و فکر میکنم چه کسی آنجا بیدار است؟ چه کار میکند؟ به چه چیزی فکر میکند؟ به چه موسیقی گوش میدهد؟ چه کتابی میخواند؟ هر از گاهی گردنش را از خستگی با چشمان بسته نیمدایره میچرخاند؟ سیگار میکشد؟ با کامهای سنگین.. روی میزش لیوانی نیمه پر از چایی است؟ چای سرد؟ شاید هم نسکافه یا قهوه خورده باشد.. تلخ؟ با شیر و یک قاشق شکر شاید.. خمیازه میکشد؟ ساعت را نگاه میکند و شتاب میکند برای خواب؟ یا نفس عمیق میکشد و میخواهد زمان نگذرد و بماند در ده دقیقه مانده به چهار صبح.. بلند میشود هر از گاهی قدم بزند عرض اتاق را؟ شاید همین حالا بیاید پشت پنجره، پنجره را باز کند تا هوای سحرگاهی به بی خوابیاش هجوم ببرد.. شاید نشسته ایمیلی مینویسد.. شاید مسیجهای قدیمیاش را بازخوانی میکند و هر از گاهی لبخند میزند.. یا عکس فلان سفر دسته جمعی، فلان تولد را نگاه میکند.. شاید دراز کشیده به سقف خیره شده و هی از خودش میپرسد چرا؟ شاید هم غرق کاری است نیمه تمام تا تمامش کند.. یا با کسی گپ میزند .. با کسی که گلنار است.. گلنار، اسم یک دختر نیست.. گلنار فقط یک نفر است برای همه.. همانی هست که نیست.. که آدم دلش تنگ میشود برایش.. که رفته.. جا مانده یا جا گذاشته.. گلنار، کسی است که نیست.. همینطور که به پنجره ساختمان جنوبی کوچه پایینی نگاه میکنم که نور زرد لاجونی از آن بیرون میتابد و از خودم میپرسم چه کسی زیر این نور، چه کار میکند، کسی در گوشه دلم، دلش برای گلنارش تنگ شده .. /
به من نگاه کن ..
ببین َم ... آدمم ... یک آدم معمولی .. یک دختر ِ میدل .. از هر زاویه ای که نگاهم کنی همینم .. مثل همه ی آدم ها با یک مداد ، با چشم چشم دو ابروو ، روی یک کاغذ هم جا می گیرم حتی .. فروغ می خوانم .. فرهاد گوش می دهم .. صبح ها با صدای جیمز خودم را از رختخواب می کَنَم .. فیلم می بینم .. ترسناک که باشد توی صندلی فرو می روم .. به جاهای رمانتیکش که برسد توی دلم به دختر توی فیلم فحش می دهم چرا حرفش را رک به پسر توی فیلم نمی گوید تا همه چیز مرتب شود .. بعد توی دلم می خندم که خودم هم همین طورم و نتیجه می گیرم که پسرک حقش است و باید جان بکند و دخترک را درک کند و اصلا اگر جنم ِ این چیزها را نداشته غلط کرده پا پیش گذاشته و با حرف ها و احساساتش یکی را آویزان ِ خودش کرده ... رنگ رژ و لاکم برام مهم نیست ... از سر تا پای اساتید محترم را سوژه می کنم با رفقا .. فضولم .. صبح ها توی تاکسی اگر پسر جوانی کنارم نشسته باشد ، تا ببینم که دارد گوشی ش را از جیب تنگ شلوارش استخراج می کند آهنگم را قطع می کنم و همه اعضای بدنم به دو جفت گوش بزرگ بدل می شوند تا ببیند چطور به دوست دخترش صبح بخیر می گوید ... در کنار تمام ِ این ها .. من هم یک سری تمایلات ِ پنهان دارم .. یک سری خواسته ها و هوس های بد ... حس انتقام .. کینه .. عشق می کنم وقتی با حرف های نیش دار طعنه می زنم به بعضی ها و می سوزانمشان .. یک چیزی شبیه ِ سادیسم شاید .. هرکسی از این چیزها دارد .. ولی خب فقط بعضی ها این چیز ها را می گویند .. من هر کسی را .. با ویژگی های خاص ِ خودم .. می بخشم .. شاید در جا نه ، ولی بعد مدتی که کارهاش کمرنگ شد می بخشمش .. از سیاه کردن ِ خودم بیزارم .. ولی مثلا چند وقت پیش دوست داشتم برای این که پشیمانی کسی را ببینم خودم را بکشم و یک نامه برایش بنویسم . که وقتی خواند زار بزند و پشیمان که نه ، اساسن به غلط کردن بیفتد ... نه این که تمایلی به کشتن خودم داشته باشم .. مهم مردنم بود حالا هرطوری .. دوست داشتم یک جوری آن طرف را داغ کنم .. اینطور آدمی هستم من .. یک آدم شاید درونگرا .. که سارا عقیده داشت من توی پیله ی خودم زنده گی می کنم . لب خند می زنم اما همان لحظه آدم ها را درون خودم محاکمه و مجازات می کنم ....! از همه ی این حرف ها منظورم این بود که اگر چیزی گفتم خودت بفهم که ماجرا صدبار بدتر است و حرف هام شاید یک صدم احساسی بوده که من در خودم داشته ام ... × آبی خاکستری سیاه . حمید مصدق تو خیابون که راه می رفتم،تو خلوت خودم،تو زندگی خودم،خود خود خودم،ریحانه می
شدم،ریحانه واقعی،ریحانه ای که اصلا دلیلی برا خندیدن نداشت و خیلی هم دلیل داشت
برا گله و گلایه! این روزا به دلیل برا نخندیدن فک نمی کنم! این روزا تا میام به تنهایی فک کنم،یادم می افته که تنها نیستم،این روزا وقتی تو خیابون قدم میزنم،تنها نیستم! تو هم هستی! کنارم و داری باهام راه میای و حتی اجازه اینم به من نمی دی که به کسی نگاه کنم و بهش فک کنم... این روزا خلوت هام،شلوغ ترین تایم روزمه،این روزا دیگه حتی دردهای عادی که اون روزا داشتم هم سراغم نمیاد! نوشته هام دیگه بوی جنون و اعتراض و مرگ و خون و خیانت و فساد هم حتی نمی دن! این روزا می نویسم،می نویسم از جوونه های امید و عشق و احساس! از تو و خودم و تو و خودم و تو...
این روزا قشنگ ترین نمایش های واقعی دنیا رو برات بازی می کنم،کارگردانی
میکنم و بعد،به تماشای بهترین نمایش از زیباترین خلق خدا،نوشته و کارگردانی
و طراحی خدا میشینم و ساعت ها بهش زل میزنم... این روزها همهمون شال گردن میبندیم... شال گردنی که قاعدتاً میبایست ببندیم دور گردن... شالی بلند.. کاموایی یا پارچهای.. با گرهای دُرشت و بزرگ، بسان هندوونهی محبوبی، میبندیم ولی نیم متر پایینتر از گلو و گردن... جایی میون قفسهی سینه، که این روزها تاپتاپ کردن قلبش به مویی بنده... شالی لِنگ در هوا و بلاتکلیف، مثل خودِ منِ این روزها.. مثل خودِ تو این روزها.. مثل خودِ ما این روزها.. شالی که نه شاله و نه قراره گردنی رو گرم نگه داره.. این تقابلِ سُنت و مدرنیتهی پدر سوخته، این روزها حتی به شال گردنها هم رحم نمیکنه.. حتی به گردنها.. به تاپتاپ کردنِ قلبها که این روزها به گردنش ساعت میبندن تا از زندگی عقب نمونه ولی هیچ امیدی نیست وقتی امشب میخوابه، فردا صبح سَر ساعت بیدار شه و به خورشید سلام دوبارهای کنه... روزهای سردی است این روزها... نون نداریم بخوریم ولی پیاز میخوریم کیلویی تا اشتهامون باز بشه... همهمون شیک و پیک شدیم... چُسان فِسان میکنیم... کتوشلوار و بلو جین جورجیا آرمانی میپوشیم و کیف شانل و ورساچه دست میگیریم ولی... این روزها یک «ولی» به قاعدهی دماوند، کوه 5600 و خردهای متری دماوند، وسط زندگی همهمون هست... هر کدوم با دو متر طناب قراره صعود کنیم این کوه دراز و بلند و ستبر و کلفت رو که سرش رفته تا وسط ابرها، کنار خونهی غول داستان جک و ساقهی لوبیا! ولی ایکاش شهامتی بود.. فرصتی بود تا لُخت و عور بشیم روبروی هم تا لباسهای مارکدار و برندمون رو آویزون گل میخ کنیم تا ببنیم جرئت نشون دادن لباس زیرمون رو به همدیگه داریم؟! مارکها و نشونههاش.. جنسها و رنگهاش.. تمیزیها و حساسیتهاش به کُرک و پشم و خال و زگیل! ایکاش جرئتی بود تا بکنیم... تا ببنیم چند مَرده حلاجیم... تا ببینیم هر کسی چی توی چنته داره.. . چی زیر چنته داره... هر چند چنته هم، چنتههای قدیم! این روزها هوا سَرده... این روزها جغرافیای دنیا بهم ریخته... برف یا نمیاد یا اگر بیاد متری میاد... دو و سه و چهار متر، بچهبازی شده.. قاشق سوپخوری خیلیها، این روزها، قد پارو شده.. این روزها از تاریخ هیچ درس عبرتی نمیگیریم... انگاری تموم سلسلهی مادها و هخامنشیان پَشم بودند... پادشاهان گوربهگور شدهی مادر فلان و بدون قبر و نشون، انگاری شخصیتهای سورئال این سرزمین بودند.. خاندان بلند و بالای زندیه یکی از قصههای خیالی هزار و یک شب بوده... چشمی درنیومده، پایی قطع نشده و کونی دریده نشده... صفوی رو فقط توی میدون نقش جهان اصفهان و کنار گز بلداچی حس میکنیم... بغل پولکیها... اونور بریونی، نشسته کنار قلیون و میخوره ریحون با دوغهای گازدار آبعلی اون موقع! این روزها، شب نداره تا سَری به زمین برسونی... تا کَپ مرگی بذاری.. «این روزها» بچهی یتیمی شده بدون پدر و مادر... ول توی کوچههای قدیمی که فقط اسمی از آشتیکنون یدک میکشه... سرها در گریبان است. زمستان است.. این روزها همه با هم قهرن... حتی شال گردنها با گردن... قلبها جا موندن از تیکتیک ساعتهایی که بیخ گلوشون بستن تا شاید هوش و حواس عزرائیل رو پرت کنند به جایی دورتر از پُشت کوه قاف و زمان رو با خودشون بکشونند تا وقتی فوت کنه صوراسرافیل توی اون شیپور طلایی مد این چینش! این روزها هر چی داریم، خرجِ نَما کردیم.. غافل شدیم از شورتهای نخنما شدهایی که بید زده جلو و عقبش رو.. این روزها، نباید اینقدر بد باشه.. نباید اینقدر گند باشه... اینقدر تخمی تا بهجای پَشمک و باقلو، بهم قرص برنج تعارف کنیم ....
آرامم؟!
آرام ام... انقدری که می توانم تک تک حروف کلمه ی آرام را با فاصله و مکث لازم بنویسم.. مثل وقتی که لواشک های گوجه سبزم را نمک می زنم و آرام آرام می خورم که یک وقتی نمکش زودتر از خود لواشک آب نشود... به همین آرامی دقیقا.. انقدر که به همین زودی توی یکی از همین روز های نزدیک می ترکم و حتی بعد از ترکیدنم می توانم انقدر کلمه ی آرام را توی جمله های مختلف بنویسم تا حالتان به هم بخورد و بقیه ی نوشته را نخوانید.. البته از این قصد ها ندارم... صرفا داشتم به همه ی این ها فکر می کردم و همه شان را نوشتم... خطم را خاموش کردم و از دست بچه های دانشگاه و سمس های مزخرف راحتم... رفتم توی دوره ی آدم به دوری. برعکس همیشه معلوم نیست چقدر قرار است طولش بدهم.. احتمالا تا جایی که بکشم و کش بیاید... یک وقت هایی به خودم می آیم ... می بینم ایستاده ام جلوی ویترین مغازه ای ... اول مشغول نگاه کردن به لباس های پشت ویترین بوده ام ... بعد یکی از آن لباس ها مرا برده جایی دور ... یک وقت هایی به خودم می آیم می بینم چشم هایم را پرده ی اشک پوشانده ... مچ خودم را میان خاطره ای دور ... میان دست های نوازشگر یک آدم می گیرم ... می کشانم خودم را تا خیابان ... همین لحظه ... بازگشتن راه رفته ... اشک هایم را پاک می کنم که یعنی ... ای بابا ... بعد راه می افتم ... بی که ویترین ها را نگاه کنم ... لبخند هم می زنم حتی ... دویست متر نرفته ام هنوز که می ایستم کنار خیابان ... های های ام را ... اشک هایم را ... رهاشان می کنم ... بعد ... آرام آرام می روم نزدیک ویترین یک مغازه ی دیگر ... سرد و سخت و سنگین ... انگار که بی حسی ناشی از تحمل درد زیاد ... ... |