امروز خستگی را با تمام وجودم حس کردم ...تمام سلول های بدنم از اجبار خسته اند...از اینکه درس بخوانم بی آنکه تمایل چندانی داشته باشم ...ساعت ها می خوانم اما بی رغبت و مانده ام چگونه دارم این وضع رو تحمل می کنم...
در این چند روز برای آمدن به این پناهگاه آرامش بخش هم باید از آن کتاب های خشک که برعکس کتاب های دیگر دست و پای آدم را زنجیر می کنند اجازه بگیرم چقدر سخت گیرانه ...
دلم برای نوشته های آسمانم هم تنگ شده است ..دلم برای خودش هم تنگ شده است ...
خدایا تو راهی پیش پایم بگذار که بتوانم این دوری مضحک که مانند خوره روحم را تجزیه می کند تحمل کنم ...
صبر، گاه از این واژه حالت تهوع می گیرم می خواهم بالا بیاورمش ... اما نه باید با این تهوع بسازم تا طاقت بیاورم...
آسمانم،اترنالم... لحظه لحظه دلم برایت تنگ تر می شود ...
خدایا...
قلم روان و شیوایی دارید که خواننده را به وجد می آورد
منتظر دلنوشته های بعدی اتان هستم
متشکرم از لطفتون...
ممنون که نظر دادید
درک میکنم دوستم...با تمام وجود
مراقب دلت باش
مرسی.ولی خیلی دارم اذیت میشم خیلی...
زندگی چیزی که می خوایم نیست ...
bavar kon, bavar kon manam shabihe toam! Delam va3 inja unja to man hame chz tang shode
چه بده!!!!!
دعام کن عزیزم دعا
سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما
سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما