خدایا...بر او خرده مگیر بر من بگیر بر او خرده مگیر آن گاه که از این زندگی و حقیقتش می گوید.بر او خرده مگیر آن گاه که از رذیلت های آدمی می نالد و خلاصه از بدی های هست می نگارد.
می گویی دلت از آدم ها خرده سنگ ها کوچه ها کافه ها از این مه سنگین گرفته...چشم هایت طاقت دیدن این رنگ باخته ها را ندارد.از بی صبری از نا امیدی می گویی از اینکه دلت راهش را گم کرده از غبار چشم هایت از احساس شکست از واماندن و سوختن.جست و جوی مقصر کار پاکانی چون تو نیست...
از من نخواه باور کنم آنچه می گویی در قلب و احساس تو نیست!!
تو از نیمه شب های افسانه هزار اقاقیای سبز رویاندی و من بودم که در میان دست های ساده ات دوباره حیات یافتم.
نه...نه...نه تو حق گرفته بودن و نادیده گرفتن استعدادهایت را نداری.
و من اگر امروز در این آشفته بازار زندگی سر پا مانده ام از برکت وجود تو ست از مهربانی های بی حد و حصرت از نگرانی های زیبایت.
من اگر امروز در این مهلکه هم چنان سلامت مانده ام از دست های نگهبان و نوازشگر توست از وجود سرشار از امنیت توست.
می دانی من همه اش چشمم به آُسمان است و اگر وادهی مرا به چه کسی خواهی سپرد؟!
موفق باشید...
میشود گفت مناجات های پست مدرنیته
به به عجب اصطلاح فی البداهه ای
بیخیال که اگر نباشی سخت تر میشود
سلام