گاهی اوقات چنان از خودم کلافه می شوم چنان منزجر می شوم که دلم می خواهد سرم را از بدنم جدا کنم و خلاص شوم...
نا امیدی تمام سلول های بدنم را فرا گرفته ،مانند خوره دارد قلبم را از بین می برد و در ذهنم همانند ویروس فعالیت می کند ، نمی دانم چه کاری از من گرفتار بر می آید ؟ تا انتخابم دست و پا زدن در این منجلاب است مطمئنم کاری از پیش نخواهم برد...
شاید این روزها به اندازه لازم به خدایم توکل نمی کنم ،شاید ذکر یاد خدا آرامش قلب هاست را به دست ویروسان سپرده ام که خشم خود را جایگزین آن کنند...
خدایا ...
خدا جونم تو خود خوب می دانی من به دست تو سپرده شده ام ،بر من خرده مگیر ،دستم را در دستانت حفظ کن ،نوازشم کن ،آغوشت را پناهم کن تا من این دو موجود زاده شده در دل و ذهنم را با قدرت از خود برانم ...
من نمی خواهم غرق شوم ،من این روزها باید تغییر کنم وگرنه در کمک به دیگران ناگزیر ناتوان خواهم ماند...
لونای خوبم پس چه کسی غمهای تو رو به جون میخره؟
چه کسی آغوشش رو باز میکنه و تورو در بر میگیره و سپر تمام بلاهای تو میشه؟
سپر بغضات...
لونا بعضی چیزا دو خط موازیند هیچ انتهایی ندارند...فقط حسرت و حسرت
عزیزم تو متنم که گفتم خدا اگه فراموشم نکرده باشه ...
موافقم حسرت واژشم ترسناکه
من چی بگم راجع به این حرف ها؟
چقدر دورم من ...
بی انصاف نباش عزیزم و اگر کسی به من نزدیک باشد این تویی
سایت به روی سرم سنگین شده این روزا
چرا نیستی؟ هر وقت میام تو نیستی
ساعتای اومدنتو برام بذار میام...
من این روزا گیج گیجم...
به بزرگی خودت منو ببخش