کاش ... من همان درختچه زیبا بودم ،با تنه ای ظریف اما پر پیچ و خم که درهر خم آن رازی نهفته است...
کاش ... سایه بانی برای همان ماهیگیر چینی بودم که با هزار امید و آرزو قلاب خودرا به آب رودخانه انداخته است و گاهی به بالای سرش نگاهی می اندازد و مرا همین بس که از من به خاطر سایه خنک راضیست و من با نثار یک برگ خوشحالی ام را از بودنش در غربت تنهایی همیشگی ام اعلام می کردم و آرزو می کردم کاش امشب را در کنار من بماند تا این بار با او از بیکرانی آسمان شب لذت ببرم.
کاش... من همان درختچه زیبا بودم که شاخه های خود را بی هیچ منتی در اختیار گنجشکان بی لانه قرار دهم تا آن ها نیز آشیانه ای امن در لا به لای برگ هایم داشته باشند و یا پرندگانی با پر هایی خسته بر روی شاخه هایم فرود آیند و پس از کمی استراحت به سفر طولانی خود بروند..
نمی دانم چرا تصویر آن درختچه در ذهنم اینقدر پر رنگ مانده است ...
انگار رویا باشد با اندازه کوچک.
انگار زندگی را دوباره یادت بیندازد. واقعا ... زنده بود.
و تو همان درختچه ای...به همان زیبایی با همان برگ های پر پیچ و خم..و من پیچکی که آرزوی پیوستن به این درختچه را دارم..
لونای خوبم به عظمت و بزرگی همان درختچه هستی..
از این همه لطفت ممنونم...
واقعا لایق این همه لطف نیستم
سلام خیلی قشنگ بود
کاش ماهی بودم. آن وقت می آدم به بهانه ی کرم قلابت خود را از عشقت آویزان می کردم.
salam merc b khatere hozuretun