شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

مادر

مادر... 

چه واژه قشنگی است... 

جز این چه می توانم بگویم؟! 

مادرم، مادر مهربانم ،مادر عزیزتر از جانم و ای مادر دلسوزم...  

قدردانی زحمات بی حد و اندازه ات را توان جبران ندارم ... 

فقط بدان عاشقت هستم و این روزها اندوه درونی ات را با جان و دل حس می کنم  

مادرت را و من مادر بزرگ بسیار عزیزم را از دست داده ایم و تو امسال چه شام غریبانه ای در این روز خواهی داشت... 

جانم فدای این دلتنگی هایت عزیزم ...جان این فرزند کوچکت این روزها خوب باش...خوب ... 

دستان پر مهرت ،پر از آرامشت را می بوسم و این روز ها محتاج نوازش های تو بیش از گذشته هستم... 

امیدوارم لیاقت داشته باشم که خاک پایت باشم... 

روزت مبارک مادرم،مانال جونم! 

روزت مبارک مادر بزرگ مظلومم که چه زود مارا تنها گذاشتی... 

روزت مبارک مادر آسمانم... 

روز همه مادران ،همه فرشتگان خدا بر روی زمین مبارک.

تحول؟!

...تو راست می گویی آسمانم...شاید لونا بیش از حد ابرهای سیاه را بر روی چهره نگه داشته است و در حال خشکاندن طراوت درونی و بیرونی خود است. 

زمان راندن آن ابرها امروز با دیدن چشمان نگرانت در کافه ای که آرامش ماست فرا رسیده است. 

چشمانی که از دلتنگی هردومان، مهربانی همیشگی اش را در جایی جای گذاشته بود!! 

ومن محتاج آن نگاه های پر حرارت بر خود نهیب زدم... 

و به آسمان ،به بزرگوارم قول می دهم سنگ صبورش باقی بمانم و دردها و گاه دلتنگی هایش را به جان خرم تا لبخند بی همتایش روح عطشانم را سیراب کند... 

اگر خدا بخواهد...

پیاده

دیروز کمی از مسیر دانشگاه تا خانه را پیاده و با گام های خسته پیمودم از آن پیاده روی های تفریحی که برای لذت از دنیای بیرون باشد نبود ،زیرا آنگاه که در تختم خود را ولو کردم یادم نمی آمد کدام مسیر را برای بازگشت انتخاب کرده ام .نکند اصلا من دیگری پیاده بوده و من ،سواره به منزل برگشته ام... 

بگذریم ولی آن من گرفته را خوب به خاطر می آورم.  

او لونا بود... 

لونا با چشمانی اشک آلود و با بغضی که حالا برای خروج از گلوی او به تقلا افتاده بود آن مسیر را با بی قراری طی می کرد ،حالش خراب تر از آن بود که بخواهد نگران شکسته شدن غروری باشد که او ثروت دوست داشتنی خود می داند پس گاه که راه را تقریبا بی موجود زنده ای می یافت اجازه سر ریز شدن قطرات اشک از چشمانش را صادر می کرد و کمی از بی تابی آن بغض را تقلیل می داد،فکر امانش را بریده بود یا شاید او امان فکرش را... 

هر چه بود او شب را نیز در اتاق بوی تلخی گرفته اش و انعکاس زیبای نور ماه از گنبدی که آرامش شب های خاطره ساز اوست سپری کرد... 

اما نیمه های شب برایش تکرار شبی در گذشته بود...  

لونا جان گویی این حالت برای من قابل لمس نیست ... توان تفسیر را ندارم پس ببال به این احوال انحصاریت و اگر خواستی قلم را به دستانت می سپارم تا از آن حال و هوایت در این ماوا بنگاری... 

من خیلی تنهام... 

حتی تنهاتر از آن پیر مرد رنجور و تهیدستی که امروز با ناله هایش و آهنگ خواندن خدایش دلم را به درد آورد ... 

دار

زندگی همانند طناب دار چشم انتظار من است...

آن حلقه که گویی به اندازه گردنم تنظیم شده ،روبه روی چشمانم چه خود نمایی می کند و در این باد سرسام آور و ازدحام آدم های فقط نظاره گر همیشگی مرا به سوی خود می کشاند و من تنهاتر از همیشه ودر غربتی بی انتها خود را به آغوش باد می سپارم تا شاید سریعتر از گام هایم آنجا برسم به این امید که او کمکم کند ،بی کسیم را پایان دهد . 

هراسم آن است که دار هم همانند آن مردم بی احساس ،حس گرفتن جان و بخشیدن روح به من را از دست بدهد و  بار دیگر از تنهایی به خود بپیچم... آنگاه است که دیگر هیچ دوایی درد بی درمانم را دوا نخواهد کرد... 

نه ..نه او حتما آرزویم را بر آورده خواهد کرد...  

اجازه نابودی این لکه سفید در میان ظلمت لنگر انداخته در وجودم را نخواهم داد.