شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

امروز خستگی را با تمام وجودم حس کردم ...تمام سلول های بدنم از اجبار خسته اند...از اینکه درس بخوانم بی آنکه تمایل چندانی داشته باشم ...ساعت ها می خوانم اما بی رغبت و مانده ام چگونه دارم این وضع رو تحمل می کنم... 

در این چند روز برای آمدن به این پناهگاه آرامش بخش هم باید از آن کتاب های خشک که برعکس کتاب های دیگر دست و پای آدم را زنجیر می کنند اجازه بگیرم چقدر سخت گیرانه ... 

دلم برای نوشته های آسمانم هم تنگ شده است ..دلم برای خودش هم تنگ شده است ... 

خدایا تو راهی پیش پایم بگذار که بتوانم این دوری مضحک که مانند خوره روحم را تجزیه می کند تحمل کنم ... 

صبر، گاه از این واژه حالت تهوع می گیرم می خواهم بالا بیاورمش ... اما نه باید با این تهوع بسازم تا طاقت بیاورم... 

آسمانم،اترنالم... لحظه لحظه دلم برایت تنگ تر می شود ...  

خدایا...

نظرات 5 + ارسال نظر
دانیال پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:15 http://d.blogsky.com

قلم روان و شیوایی دارید که خواننده را به وجد می آورد
منتظر دلنوشته های بعدی اتان هستم

متشکرم از لطفتون...
ممنون که نظر دادید

ریحانه پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:41

درک میکنم دوستم...با تمام وجود
مراقب دلت باش

مرسی.ولی خیلی دارم اذیت میشم خیلی...
زندگی چیزی که می خوایم نیست ...

eternal پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:54

bavar kon, bavar kon manam shabihe toam! Delam va3 inja unja to man hame chz tang shode

چه بده!!!!!
دعام کن عزیزم دعا

حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:56 http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:43 http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد