شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

درختچه

کاش ... من همان درختچه زیبا بودم ،با تنه ای ظریف اما پر پیچ و خم که درهر خم آن رازی نهفته است... 

کاش ... سایه بانی برای همان ماهیگیر چینی بودم که با هزار امید و آرزو قلاب خودرا به آب رودخانه انداخته است و گاهی به بالای سرش نگاهی می اندازد و مرا همین بس که از من به خاطر سایه خنک راضیست و من با نثار یک برگ خوشحالی ام را از بودنش در غربت تنهایی همیشگی ام اعلام می کردم و آرزو می کردم کاش امشب را در کنار من بماند تا این بار با او از بیکرانی آسمان شب لذت ببرم. 

کاش... من همان درختچه زیبا بودم که شاخه های خود را بی هیچ منتی در اختیار گنجشکان بی لانه قرار دهم تا آن ها نیز آشیانه ای امن در لا به لای برگ هایم داشته باشند و یا پرندگانی با پر هایی خسته بر روی شاخه هایم فرود آیند و پس از کمی استراحت به سفر طولانی خود بروند.. 

نمی دانم چرا تصویر آن درختچه در ذهنم اینقدر پر رنگ مانده است ...

منجلاب

گاهی اوقات چنان از خودم کلافه می شوم چنان منزجر می شوم که دلم می خواهد سرم را از بدنم جدا کنم و خلاص شوم... 

نا امیدی تمام سلول های بدنم را فرا گرفته ،مانند خوره دارد قلبم را از بین می برد و در ذهنم همانند ویروس فعالیت می کند ، نمی دانم چه کاری از من گرفتار بر می آید ؟ تا انتخابم دست و پا زدن در این منجلاب است مطمئنم کاری از پیش نخواهم برد... 

شاید این روزها به اندازه لازم به خدایم توکل نمی کنم ،شاید ذکر یاد خدا آرامش قلب هاست را به دست ویروسان سپرده ام که خشم خود را جایگزین آن کنند... 

خدایا ... 

خدا جونم تو خود خوب می دانی من به دست تو سپرده شده ام ،بر من خرده مگیر ،دستم را در دستانت حفظ کن ،نوازشم کن ،آغوشت را پناهم کن تا  من این دو موجود زاده شده در دل و ذهنم را با قدرت از خود برانم ...  

من نمی خواهم غرق شوم ،من این روزها باید تغییر کنم وگرنه در کمک به دیگران ناگزیر ناتوان خواهم ماند...  

بوی عطر پیوند عاطفه ها مثل بوی عود لذت بخشه... 

استشمام این بو جدایی را سخت تر از آن چیزی که هست می کند کاش بینی نداشتم تا معتاد عود نمی شدم... 

من از دیار دیگری هستم ... من فغان خاموش این روزگارم... 

امروز روز فراموشی واژه هایم بود ...