شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

ما

ما با هم خوب خواهیم ماند،ما با هم به خیلی چیزها عادت خواهیم کرد... 

ما با هم کامل خواهیم شد ... ما با هم شب ها را شب های رویایی خواهیم ساخت...

من با تو آرامش قلب دارم... 

من با تو تاب تحمل زندگی را دارم... 

من با تو امنیت دارم... 

من با تو همه چیز دارم... 

تو با من خوبی... 

تو با من خیال آسوده داری... 

تو با من آن شمع ها و فانوس ها را همیشه روشن داری... 

تو با من خود را یافتی... 

... 

دیگر مگر من،تو،ما چه کم داریم؟ 

...دوستت دارم به اندازه تمام روزگارانی که نخواهم زیست!

امروز خستگی را با تمام وجودم حس کردم ...تمام سلول های بدنم از اجبار خسته اند...از اینکه درس بخوانم بی آنکه تمایل چندانی داشته باشم ...ساعت ها می خوانم اما بی رغبت و مانده ام چگونه دارم این وضع رو تحمل می کنم... 

در این چند روز برای آمدن به این پناهگاه آرامش بخش هم باید از آن کتاب های خشک که برعکس کتاب های دیگر دست و پای آدم را زنجیر می کنند اجازه بگیرم چقدر سخت گیرانه ... 

دلم برای نوشته های آسمانم هم تنگ شده است ..دلم برای خودش هم تنگ شده است ... 

خدایا تو راهی پیش پایم بگذار که بتوانم این دوری مضحک که مانند خوره روحم را تجزیه می کند تحمل کنم ... 

صبر، گاه از این واژه حالت تهوع می گیرم می خواهم بالا بیاورمش ... اما نه باید با این تهوع بسازم تا طاقت بیاورم... 

آسمانم،اترنالم... لحظه لحظه دلم برایت تنگ تر می شود ...  

خدایا...

نه

گاهی لازم است قدرت نه گفتن داشته باشیم..حتی در این دنیای مجازی... 

نه دوست عزیز این خلوت و آن خنده و آن کمدی فقط برای من و آسمانم است و من هیچ مراحمی در این بین نمی بینم... 

و بدون تعارف می گویم آن میز کناری خالیست می توانید آنجا بنشینیدو...

و اصحاب کهف از خواب سیصد ساله خود برخاستند به شهر ی رفتند که انتظار دستگیر شدن توسط مامورین امپراطور را داشتند...امااا 

گویی یک شب خواب ،خیلی چیزهارا تغییر داده بود ،بت ها نبودند...تخم بت پرستان را ملخ خورده بود...و از آن سربازان و آن امپراطور که تشنه خون آنها بودند خبری نبود. 

مجسمه مادری به همراه فرزندش در جای جای شهر متحول شده خود نمایی می کرد و مردی که مژده آن سیصد سال پیش داده شده بود آویزان بر صلیب مظلوم به آنها نگاه می کرد... 

آن ها پس از آگاهی از این که یک شب برایشان سیصد سال گذشته است فریاد بر آوردند که: 

...و ایمانی را که در خانه ها آموختیم...اینک شما بر سر پشت بام ها فریاد می زنید...  

 این جمله مرا به فکر واداشته است که حال به جای آن ایمان راستین ،تظاهر به ایمان در خانه هامان آموخته می شود و ای کاش هیچ فریادی به صدا در نیاید تا در آن دنیا شرمسار تر از گذشتگان به پیشگاه خداوند نرویم...

حقیقت

گاه حقیقت دردناک تر از ،از دست دادنه... 

و پنهان حقیقت دردناک ترین است...