شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

ما

ما با هم خوب خواهیم ماند،ما با هم به خیلی چیزها عادت خواهیم کرد... 

ما با هم کامل خواهیم شد ... ما با هم شب ها را شب های رویایی خواهیم ساخت...

من با تو آرامش قلب دارم... 

من با تو تاب تحمل زندگی را دارم... 

من با تو امنیت دارم... 

من با تو همه چیز دارم... 

تو با من خوبی... 

تو با من خیال آسوده داری... 

تو با من آن شمع ها و فانوس ها را همیشه روشن داری... 

تو با من خود را یافتی... 

... 

دیگر مگر من،تو،ما چه کم داریم؟ 

...دوستت دارم به اندازه تمام روزگارانی که نخواهم زیست!

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:26 http://www.akslar.com

عزیزم وبلاگ قشنگی داری.من هر روز به وبلاگهای زیادی سر میزنم ولی وبلاگ شما یه چیز دیگست

دختر ماه یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 http://sokoote-sarshar.blogsky.com

من وقت کردم بیام و این آخری رو بخونم بالاخره....یه جورای خوبی بود...حس دوست داشتن بهم داد... :)
امیدوارم وقت کنم باز هم بیام .

مرسی

ریحانه یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:17 http://respina1010.blogfa.com/

میدونی خیلی دلم میخواست با آسودگی هر چه تمام تر بگم منم این روزها همچین احساسی دارم...
اما الان ماهاست که این حس در من مرده..
به مرگ طبیعی نه به قتل رسیده...
کلمه ی نبودن رو مزه مزه کردی؟
نداشتن رو؟
که فقط برات جاهایی مونده باشه که روزی باهاش قدم زدی و حالا با جرات و جسارت و قلب پارت دوباره میری همون جاها قدم میزنی...
ساکت و صامتی اما از درون خورد میشی میشکنی...
با علم اینکه بدونی زیر آسمون این شهره...داره نفس میکشه اما ندونی کجاست..
که ندونی به کدوم جرم متهم شدی که حالا نداریش...
سخته لونا....درده..زجره...همه چیز کم و ناقصه...
اما یه چیز بهم قدرت زندگی میده...اینکه داریم یه هوا رو با هم تنفس میکنیم...اینکه گاهی اونقدر دلتنگش میشم که وقتی توی خیابون قدم میزنم چنان بوش رو کنارم احساس میکنم که ناخودآگاه بر میگردم و کنارمو نگاه میکنم...اما نیست
نیست...و دیگه هیچ زمانی نخواهد بود...
کلمه ی نداشتن..بن بست...نبودن..ندیدن..
من خیلی وقته دارم با اینا زندگی میکنم...تو بدون اون اگر کنارتم نباشه یادش همیشه کنارته...
کاش هیچ وقت جای من نباشی..
دوستت دارم

ریحانه جان چیزایی که گفتی رو ی لحظه با آسمانم تجسم کردم ....
آخ درکت سخت نبود... نمی دونم این جور وقتا فکر کنم فقط خود آدم می تونه به خودش کمک کنه ،روزهای سخت آدمو بیدار می کنه و ممکنه انقدر آدمو بیدار نگه داره که از کمبود خواب بدنت سست بشه ذهنت متلاشی بشه و نای بلند شدن رو از دست بدی..
پس خیلی مواظب خودت باش ...

ریحانه چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56

کجایی عزیز دل من؟
انقدر به گرمای بودنت محتاجم
زودتر بیا لونای من

ریحانه جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:01

کجایی عزیز دل من؟
دلم خیلی برات تنگ شده...
نیستی حنی بلاگمم دوست ندارم..
بیا زودتر بیا...خیلی دلتنگتم...
لونا...لونای خوبم

ریحانه دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:56

کجایی لونای من؟
چقدر دلم گرفته...
حالا دیگه شبایی که نیستی ساعت های شبا گنگ و مسخره میگذره...
وقتی چشمای تو به نوشته هام نمیخوره حس غم سنگینی میکنم...
آسمانت هست...
چرا تو نیستی دریا...
ای کاش میتونستم بگم دریای من...
و من که صحرام...
از تو خیلی دور...خیلی دور
زودتر بیا صرات خشک تر از همیشست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد