شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

انزوا...پناه

خدایا...بر او خرده مگیر بر من بگیر بر او خرده مگیر آن گاه که از این زندگی و حقیقتش می گوید.بر او خرده مگیر آن گاه که از رذیلت های آدمی می نالد و خلاصه از بدی های هست می نگارد.

می گویی دلت از آدم ها خرده سنگ ها کوچه ها کافه ها از این مه سنگین گرفته...چشم هایت طاقت دیدن این رنگ باخته ها را ندارد.از بی صبری از نا امیدی می گویی  از اینکه دلت راهش را گم کرده از غبار چشم هایت از احساس شکست از واماندن و سوختن.جست و جوی مقصر کار پاکانی چون تو نیست...

از من نخواه باور کنم آنچه می گویی در قلب و احساس تو نیست!!

تو از نیمه شب های افسانه هزار اقاقیای سبز رویاندی و من بودم که در میان دست های ساده ات دوباره حیات یافتم.

نه...نه...نه تو حق گرفته بودن و نادیده گرفتن استعدادهایت را نداری.

و من اگر امروز در این آشفته بازار زندگی سر پا مانده ام از برکت وجود تو ست از مهربانی های بی حد و حصرت از نگرانی های زیبایت.

من اگر امروز در این مهلکه هم چنان سلامت مانده ام از دست های نگهبان و نوازشگر توست از وجود سرشار از امنیت توست.

می دانی من همه اش چشمم به آُسمان است و اگر وادهی مرا به چه کسی خواهی سپرد؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
ع... سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:54 http://www.joharesefid.blogfa.com

موفق باشید...

هیس جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:59 http://l-liss.blogsky.com

میشود گفت مناجات های پست مدرنیته
به به عجب اصطلاح فی البداهه ای
بیخیال که اگر نباشی سخت تر میشود
سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد