-
آدم شدن سخته
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 18:37
امسالم داره تموم میشه یک سال دیگه از عمری که خواسته و نا خواسته درگیرش شدم .درگیر همه زشتیاش.درگیر دلواپسیایی که انقدر زیادن که دارن تبدیل به ی موجود سیاهی میشن که از بین بردن و نابود کردنش نیاز به جنگی داره که شکستش سخته و شاید اونو پذیرفتن راحت ترین کار باشه. خورشید ۳۶۵ روز طلوع کرد .مثل همیشه .حتی نخواست واسه ی...
-
دریاچه نور
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 00:48
خاطرت آید که آن شب از جنگل ها گذشتیم بر تن سرد درختان یادگاری نوشتیم با من اندوه جدایی نمی دانی چه ها کرد نفرین به دست سرنوشت تو را از من جدا کرد بی تو بر روی لبانم بوسه پژمرده گشته بی تو از این زندگانی قلبم آزرده گشته بی تو ای دنیای شادی دلم دریای درد است چون کبوتر های غمگین نگاهم با تو سرد است ای دلت دریاچه نور گر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 22:36
گاهی نفس کشیدن همانند شمشیر برنده گلویت را می فشارد...می درد
-
گریه
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 23:46
وقتی اولین روز زمستان برای دو ساعت بغض و گریه را در خود دفن کنی و چشمان پر از اشکت را جوری جمع کنی تا مسافر کناریت بویی نبرد سخت ترین روز خواهد بود... دل شکستن کار قلب کوچکم نیست...شبیه مردمان دیگر بودن نیز... همیشه از اینکه مردم دل یکدیگر را از آب خوردن ساده تر می شکننند متنفر بودم چقدر داغون کننده است وقتی خودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 21:54
دنیا انقدر کوچک و کوتاه که تو مجبوری همه خاطرات نیامده ات را با خود در خاک بگذاری... من نمی گذارم خاطراتم بی تجربه بمانند!
-
لونا
جمعه 7 آبانماه سال 1389 23:50
از نو آغاز می کنیم. حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.
-
انزوا...پناه
شنبه 16 مردادماه سال 1389 23:22
خدایا...بر او خرده مگیر بر من بگیر بر او خرده مگیر آن گاه که از این زندگی و حقیقتش می گوید.بر او خرده مگیر آن گاه که از رذیلت های آدمی می نالد و خلاصه از بدی های هست می نگارد. می گویی دلت از آدم ها خرده سنگ ها کوچه ها کافه ها از این مه سنگین گرفته...چشم هایت طاقت دیدن این رنگ باخته ها را ندارد.از بی صبری از نا امیدی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 14:05
حالا انگار من،حساب خود را از همه آدم های این دنیا جدا کرده ام. حالا انگار خود را تهی از همه هنجارهای آدم های قرن اخیر کرده باشم،سرشارم از خود ،من و قانون های من... حالا انگار غریبه ای هستم در میان موجودات ناشناخته این زمین سیاه که توشه ام صبر است و صبر است و صبر . زمین خاکستری بود ،دنیا سیاهش کرد...من نیز خاکستری می...
-
میلاد
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 00:16
پروردگارا،امشب شعری به من بده که نداده ای به هیچ کس شعری پر از نگاه شعری پر از نفس شعری پر از صدا شعری پر از بهار شعری که بی نقاب،شعری که بی دروغ شعری پر از ستاره و شعری پر از فروغ شعری که امن کرده شب های جاده را شعری که حرف می زند،راه می رود و پا به پای تو تا ماه می رود شعری که وقت خواندنش بند دلش پاره می شود... می...
-
درختچه
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 23:19
کاش ... من همان درختچه زیبا بودم ،با تنه ای ظریف اما پر پیچ و خم که درهر خم آن رازی نهفته است... کاش ... سایه بانی برای همان ماهیگیر چینی بودم که با هزار امید و آرزو قلاب خودرا به آب رودخانه انداخته است و گاهی به بالای سرش نگاهی می اندازد و مرا همین بس که از من به خاطر سایه خنک راضیست و من با نثار یک برگ خوشحالی ام را...
-
منجلاب
شنبه 19 تیرماه سال 1389 23:03
گاهی اوقات چنان از خودم کلافه می شوم چنان منزجر می شوم که دلم می خواهد سرم را از بدنم جدا کنم و خلاص شوم... نا امیدی تمام سلول های بدنم را فرا گرفته ،مانند خوره دارد قلبم را از بین می برد و در ذهنم همانند ویروس فعالیت می کند ، نمی دانم چه کاری از من گرفتار بر می آید ؟ تا انتخابم دست و پا زدن در این منجلاب است مطمئنم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 13:37
بوی عطر پیوند عاطفه ها مثل بوی عود لذت بخشه... استشمام این بو جدایی را سخت تر از آن چیزی که هست می کند کاش بینی نداشتم تا معتاد عود نمی شدم... من از دیار دیگری هستم ... من فغان خاموش این روزگارم... . . . امروز روز فراموشی واژه هایم بود ...
-
ما
شنبه 22 خردادماه سال 1389 17:30
ما با هم خوب خواهیم ماند،ما با هم به خیلی چیزها عادت خواهیم کرد... ما با هم کامل خواهیم شد ... ما با هم شب ها را شب های رویایی خواهیم ساخت... من با تو آرامش قلب دارم... من با تو تاب تحمل زندگی را دارم... من با تو امنیت دارم... من با تو همه چیز دارم... تو با من خوبی... تو با من خیال آسوده داری... تو با من آن شمع ها و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 19:10
امروز خستگی را با تمام وجودم حس کردم ...تمام سلول های بدنم از اجبار خسته اند...از اینکه درس بخوانم بی آنکه تمایل چندانی داشته باشم ...ساعت ها می خوانم اما بی رغبت و مانده ام چگونه دارم این وضع رو تحمل می کنم... در این چند روز برای آمدن به این پناهگاه آرامش بخش هم باید از آن کتاب های خشک که برعکس کتاب های دیگر دست و...
-
نه
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 22:38
گاهی لازم است قدرت نه گفتن داشته باشیم..حتی در این دنیای مجازی... نه دوست عزیز این خلوت و آن خنده و آن کمدی فقط برای من و آسمانم است و من هیچ مراحمی در این بین نمی بینم... و بدون تعارف می گویم آن میز کناری خالیست می توانید آنجا بنشینیدو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 20:36
و اصحاب کهف از خواب سیصد ساله خود برخاستند به شهر ی رفتند که انتظار دستگیر شدن توسط مامورین امپراطور را داشتند...امااا گویی یک شب خواب ،خیلی چیزهارا تغییر داده بود ،بت ها نبودند...تخم بت پرستان را ملخ خورده بود...و از آن سربازان و آن امپراطور که تشنه خون آنها بودند خبری نبود. مجسمه مادری به همراه فرزندش در جای جای شهر...
-
حقیقت
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 23:00
گاه حقیقت دردناک تر از ،از دست دادنه... و پنهان حقیقت دردناک ترین است...
-
غروب
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 19:10
...آن گاه که مرد آکاردئونی غروب مارا با آن نواخت زیبا و صدایی که هنوز گوشم را نوازش می کند و روحم را قلقلک می دهد در صندوقچه خاطراتم مهر و موم ساخت ... ...گاه چه زیبا اتفاقات خوب بی پرتی زمان و بی وقفه برایمان رخ می دهد ... ما قدر می دانیم آسمانم...ایمان دارم...
-
حسرت
شنبه 15 خردادماه سال 1389 13:59
صندلی توجهم را جلب کرد ... فکر می کنم نامش ویلچر است... مردی بر روی آن نشسته و با چشمانی خیره به جای خالی دستانش بر روی دسته های اتاق همیشگی اش نگاه می کند... حسرت نداشتن سلامتی ... حسرت کشیدن دست محبت بر روی سر فرزندانش ... ... و من ... و چه آدم هایی همانند من با نسیان نعمت سلامتی در انتظار روزهایی هستیم که حسرت...
-
خود کشی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 19:40
سرم را که بالا بردم ،نفسم به شماره افتاد ،خود را در مکانی تاریک و با صداهایی لرزان و پشیمان یافتم ،گویی راه برگشتی می طلبیدند که آوایی خشمگین با تحکم هرگونه بخشش و فرصت مجدد را ناممکن خواند... بخند ای مادر کودک ده ساله ای که در آن گوشه اتاق دست بر پیشانی بخت برگشته ات نهاده ای و با با زاری همه را تهدید می کنی که من...
-
مادر
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 20:55
مادر... چه واژه قشنگی است... جز این چه می توانم بگویم؟! مادرم، مادر مهربانم ،مادر عزیزتر از جانم و ای مادر دلسوزم... قدردانی زحمات بی حد و اندازه ات را توان جبران ندارم ... فقط بدان عاشقت هستم و این روزها اندوه درونی ات را با جان و دل حس می کنم مادرت را و من مادر بزرگ بسیار عزیزم را از دست داده ایم و تو امسال چه شام...
-
تحول؟!
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 22:57
...تو راست می گویی آسمانم...شاید لونا بیش از حد ابرهای سیاه را بر روی چهره نگه داشته است و در حال خشکاندن طراوت درونی و بیرونی خود است. زمان راندن آن ابرها امروز با دیدن چشمان نگرانت در کافه ای که آرامش ماست فرا رسیده است. چشمانی که از دلتنگی هردومان، مهربانی همیشگی اش را در جایی جای گذاشته بود!! ومن محتاج آن نگاه های...
-
پیاده
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 19:49
دیروز کمی از مسیر دانشگاه تا خانه را پیاده و با گام های خسته پیمودم از آن پیاده روی های تفریحی که برای لذت از دنیای بیرون باشد نبود ،زیرا آنگاه که در تختم خود را ولو کردم یادم نمی آمد کدام مسیر را برای بازگشت انتخاب کرده ام .نکند اصلا من دیگری پیاده بوده و من ،سواره به منزل برگشته ام... بگذریم ولی آن من گرفته را خوب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 20:35
من خیلی تنهام... حتی تنهاتر از آن پیر مرد رنجور و تهیدستی که امروز با ناله هایش و آهنگ خواندن خدایش دلم را به درد آورد ...
-
دار
شنبه 8 خردادماه سال 1389 20:44
زندگی همانند طناب دار چشم انتظار من است... آن حلقه که گویی به اندازه گردنم تنظیم شده ،روبه روی چشمانم چه خود نمایی می کند و در این باد سرسام آور و ازدحام آدم های فقط نظاره گر همیشگی مرا به سوی خود می کشاند و من تنهاتر از همیشه ودر غربتی بی انتها خود را به آغوش باد می سپارم تا شاید سریعتر از گام هایم آنجا برسم به این...
-
جنگ و عشق
جمعه 7 خردادماه سال 1389 23:53
کاش هیچ جنگی خلق نمی شد ... کاش برادر کشی مد نمی شد یا دست کم همانند هر مد دیگری بعد از مدتی کمرنگ می شد... چه عاشقانی بودند که در جنگ از محبوب خود دور شدند و چه محبوبانی که به این واسطه رنجیده شدندو هیچ مرهمی جز نامه های خونین عزیزانشان آرامشان نکرد... ...خدایا به همه ما دوست داشتن را بیاموز... ...خدایا به آدم هایت...
-
دیروز
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 19:38
بعد از چند روز دوری از جاییکه حالا برایش دلتنگی می کنم امروز فرصت نوشتن یافتم. این دل نوشته ها هم به دلتنگی های همیشگی ام پیوست شد!!!! قلبم آخر قربانی خودخواهی من خواهد شد... دیروز یکی از روزهای نفرت بار زندگی سردم را با جون کندن سپری کردم. از صبح تا شب سوختم ،حسرت خوردم و در نهایت دلم پاره شد. ...و این روزگار هر چه...
-
قضاوت
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 16:32
حتی خداوند هم به"قضاوت" نمی پردازد,مگر پس از آنکه انسان عمر خود را به پایان برساند. دکتر جانسون عشق قضاوت نمی کند انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه می روند.با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت.در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم.در سبد پشتی ,عیب های خود را نگه می داریم.به همین دلیل در طول روزهای زندگی...
-
پیروزی
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 22:18
همیشه هنگامیکه در تلویزیون تصاویری از جنگ پخش می شد بلافاصله کانال را عوض می کردم اما... اما این بار برنامه مستند آزاد سازی خرمشهر را تا به انتها دیدم و صادقانه به سربازان آن زمان بالیدم... چه با خود می اندیشیدید که اینگونه با شجاعت جنگیدید ,از خون خود مایه گذاشتید وجان بر کف در میدان هیاهویی فراموش نشدنی بر جای...
-
ای خدا
شنبه 1 خردادماه سال 1389 12:54
خدایا مگر به دردو دل های آدما گوش نمی دهی.. کمی وقت داری ...حالا... ای خدا, من از این من , من از این تو ,از همه خسته ام. از غم رخنه کرده در وجودم از دستای خاکستریش که مرا به آغوش کشیده خسته و دلگیرم. من از ازدحام ثانیه ها که یه ریز تیک تیک می کنند ... از عقربه های لعنتی که بی جهت ساعت را تحریک می کنند... خسته ام! ای...