شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

دریاچه نور

خاطرت آید که آن شب از جنگل ها گذشتیم 

بر تن سرد درختان یادگاری نوشتیم 

با من اندوه جدایی نمی دانی چه ها کرد 

نفرین به دست سرنوشت تو را از من جدا کرد 

بی تو بر روی لبانم 

بوسه پژمرده گشته 

بی تو از این زندگانی 

قلبم آزرده گشته 

بی تو ای دنیای شادی 

دلم دریای درد است 

چون کبوتر های غمگین نگاهم با تو سرد است 

ای دلت دریاچه نور 

گر دلم را شکستی 

خاطراتم را به یاد آر هر جا بی من نشستی. 

گاهی نفس کشیدن همانند شمشیر برنده گلویت را می فشارد...می درد

گریه

وقتی اولین روز زمستان برای دو ساعت بغض و گریه را در خود دفن کنی و چشمان پر از اشکت را جوری جمع کنی تا مسافر کناریت بویی نبرد سخت ترین روز خواهد بود... 

دل شکستن کار قلب کوچکم نیست...شبیه مردمان دیگر بودن نیز... 

همیشه از اینکه مردم دل یکدیگر را از آب خوردن ساده تر می شکننند متنفر بودم چقدر داغون کننده است وقتی خودم مرتکب چنین گناهی شدم گریه حالا که تنهایم راحت از چشمانم جاریست می دانم این تنبیه کمترین است برای من . 

نه نه شکستن قلب از من بر نمی آید. 

خدایا ببخش...