شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

آدم شدن سخته

امسالم داره تموم میشه یک سال دیگه از عمری که خواسته و نا خواسته درگیرش شدم .درگیر همه زشتیاش.درگیر دلواپسیایی که انقدر زیادن که دارن تبدیل به ی موجود سیاهی میشن که از بین بردن و نابود کردنش نیاز به جنگی داره که شکستش سخته و شاید اونو پذیرفتن راحت ترین کار باشه. 

خورشید ۳۶۵ روز طلوع کرد .مثل همیشه .حتی نخواست واسه ی بارم شده روش زندگیشو عوض کنه .مثل همیشه هم غروب کرد. 

اما یادم نره اون خورشید و من مثلا اسمم آدمه من چرا عین خورشید ۳۶۵ روزم شبیه هم بود؟ من چرا نجنبیدم؟چقدر این زمین کثیفه چقدر آدمو تا خرخره تو خودش فرو می بره که نتونستم خودمو نجات بدم هر چی دست و پا زدم بدتر شد.انگار لذت می بردو منو بیشتر غرق خودش می کرد. 

می خوام امسال دست و پا نزنم به دنیا بها ندم .به آدمای آهنی و سنگی چشم ندوزم ..می خوام عوض بشم می خوام آدم بشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد