شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

لالایی

دلم واسه لالایی تنگ شده ,واسه ناز کردن ,دیر خوابیدنای کودکی و نوازش های مادر برای بردنم به رختخواب... 

کاش بچگی را بچگی می کردم اما چه کنم که در کودکی نیز طعم تنهایی را تجربه کردم و این باعث شد خیلی زود بزرگ بشم و بیشتر از بچه های دورو برم بفهمم ...نمی دونم این خوب بوده یا نه اما خوب بسیاری از لذتایی که اونا بردن من نه نه نه نه نبردم... 

گاهی که خاطرات بچگیمو دوره می کنم بیشتر موقع به گریه هاش می رسم دلم واسه خودم می سوزه ,آخه مگه من چند سالم بوده خدا جونم؟!!!! 

...ولی اعتراف می کنم هیچ وقت به خنده های دوستان دوران کودکیم حسودی نکردم چون از همون بچگی خنده ی آدما واسم هیچی نداشت ,الکی می خندیدن من م خوشم نمی اومد.. 

خنده تلخ تا دلت بخواد زدم تا دلت بخواد خواهم زد.

نظرات 1 + ارسال نظر
Ξ T Ξ Я N ∆ L یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 18:41 http://eternal.blogsky.com

« گاهی که خاطرات بچگیمو دوره می کنم بیشتر موقع به گریه هاش می رسم دلم واسه خودم می سوزه ,آخه مگه من چند سالم بوده خدا جونم؟!!!! »
عجیب حال و هوای منو داشت. حالا با دلایلی دیگر ...

افتخار دارم اولین لینک شما باشم؟

مرسی که اومدی.
البته .چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد