شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

افکار پریشان

نمی دونم از کجا شروع کنم ,شاید خجالت می کشم که حرفمو بگم... 

تو مغزم خیلی شلوغه همه چیو دارم با هم قاطی می کنم .مغزم عین آدمایی که سر در گمن...پریشونه مشوش . چیزایی اون تو میگذره و منو مجبور می کنه که بهش فکر کنم که دلم رضا نیست ازشون بدم میاد. 

چرا خدا ی تصفیه کن واسه این حالت آدما نساخته ...شایدم منتظر آدمای حریص, آدمای زیاده خواه, مثل بقیه چیزا کشفش کنن یا بهتره بگم اختراع... 

احتمالا تا ساختش من از زندگی محرومم ...باید خودم دست به کار بشم اینطوری کسایی مثل خودمو از اون افکار تو خالی و هیچ نجات می دم آنجاست که از ادیسون بیشتر واسم دعا می کنن!!! 

... 

نمی خوام از زندگی محروم بشم, از تجربه داشتن لحظه های خوب و بد محروم بشم .نمی خوام این افکار به تخت زنجیرم کنن.داشته هام زیاد نیستن اما می خوام زیادترشون کنن. 

آیا کسی هست که بخواد با من همراه بشه؟... سعی در بی توجهی به افکار پریشان فعلا تنها راه حله!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد