دیروز کمی از مسیر دانشگاه تا خانه را پیاده و با گام های خسته پیمودم از آن پیاده روی های تفریحی که برای لذت از دنیای بیرون باشد نبود ،زیرا آنگاه که در تختم خود را ولو کردم یادم نمی آمد کدام مسیر را برای بازگشت انتخاب کرده ام .نکند اصلا من دیگری پیاده بوده و من ،سواره به منزل برگشته ام...
بگذریم ولی آن من گرفته را خوب به خاطر می آورم.
او لونا بود...
لونا با چشمانی اشک آلود و با بغضی که حالا برای خروج از گلوی او به تقلا افتاده بود آن مسیر را با بی قراری طی می کرد ،حالش خراب تر از آن بود که بخواهد نگران شکسته شدن غروری باشد که او ثروت دوست داشتنی خود می داند پس گاه که راه را تقریبا بی موجود زنده ای می یافت اجازه سر ریز شدن قطرات اشک از چشمانش را صادر می کرد و کمی از بی تابی آن بغض را تقلیل می داد،فکر امانش را بریده بود یا شاید او امان فکرش را...
هر چه بود او شب را نیز در اتاق بوی تلخی گرفته اش و انعکاس زیبای نور ماه از گنبدی که آرامش شب های خاطره ساز اوست سپری کرد...
اما نیمه های شب برایش تکرار شبی در گذشته بود...
لونا جان گویی این حالت برای من قابل لمس نیست ... توان تفسیر را ندارم پس ببال به این احوال انحصاریت و اگر خواستی قلم را به دستانت می سپارم تا از آن حال و هوایت در این ماوا بنگاری...
چه تلخ بود ...
چه یاد گرفته ای!
... این بار واژه های من به هبوط رسیده اند
شکسته نفسی می فرمایید..
نوشته ای بود که شاید بارها برای همه ی ما پیش اومده باشه...
گاهی که قدم میزنیم و نیمدونیم این ماییم که قدم بر میداریم یا دیگری..
منم جمله هام به بن بست رسیده...
انگار هر چی بگم پوچه..
چه بده نه؟