شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

تحول؟!

...تو راست می گویی آسمانم...شاید لونا بیش از حد ابرهای سیاه را بر روی چهره نگه داشته است و در حال خشکاندن طراوت درونی و بیرونی خود است. 

زمان راندن آن ابرها امروز با دیدن چشمان نگرانت در کافه ای که آرامش ماست فرا رسیده است. 

چشمانی که از دلتنگی هردومان، مهربانی همیشگی اش را در جایی جای گذاشته بود!! 

ومن محتاج آن نگاه های پر حرارت بر خود نهیب زدم... 

و به آسمان ،به بزرگوارم قول می دهم سنگ صبورش باقی بمانم و دردها و گاه دلتنگی هایش را به جان خرم تا لبخند بی همتایش روح عطشانم را سیراب کند... 

اگر خدا بخواهد...

نظرات 3 + ارسال نظر
Ξ T Ξ Я N ∆ L سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:59 http://eternal.blogsky.com

:) روح بی همتایی داری تو

روح بی همتا روح بی همتا می پسندد.
کمی صبوریم کن...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:07 http://www.sargardon.blogsky.com

سلام
نوشته های زیبایی داری....می دونی ایم خیلی خوبه که آدم سنگ صبوری باشه گاهی غم ها اینقدر بزرگن که تنهایی نمیشه تحمل کرد....

متشکرم.
با حرفت کاملا موافقم.

ریحانه چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 http://respina1010.blogfa.com/

سنگ صبور بودن سخته
آدمو از درون خورد میکنه...میگزه...
من دیگه دوست ندارم سنگ صبور باشم
حوشحالم که نوشته هامو دوست داری
بیشتر از همه خوشحالم که درکشون میکنی...
اینجوری حس میکنم که تنها نیستم

ریحانه جونم چه بده که ما آدما نمی تونیم همزمان با هم خوب باشیم و با هم بخندیم تو سنگ صبور من خواسته و نا خواسته در این مدت بوده ای ...حالا شاید نوبت من است ...
تو ذاتا خوبی و نمی توانی بد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد