...تو راست می گویی آسمانم...شاید لونا بیش از حد ابرهای سیاه را بر روی چهره نگه داشته است و در حال خشکاندن طراوت درونی و بیرونی خود است.
زمان راندن آن ابرها امروز با دیدن چشمان نگرانت در کافه ای که آرامش ماست فرا رسیده است.
چشمانی که از دلتنگی هردومان، مهربانی همیشگی اش را در جایی جای گذاشته بود!!
ومن محتاج آن نگاه های پر حرارت بر خود نهیب زدم...
و به آسمان ،به بزرگوارم قول می دهم سنگ صبورش باقی بمانم و دردها و گاه دلتنگی هایش را به جان خرم تا لبخند بی همتایش روح عطشانم را سیراب کند...
اگر خدا بخواهد...
:) روح بی همتایی داری تو
روح بی همتا روح بی همتا می پسندد.
کمی صبوریم کن...
سلام
نوشته های زیبایی داری....می دونی ایم خیلی خوبه که آدم سنگ صبوری باشه گاهی غم ها اینقدر بزرگن که تنهایی نمیشه تحمل کرد....
متشکرم.
با حرفت کاملا موافقم.
سنگ صبور بودن سخته
آدمو از درون خورد میکنه...میگزه...
من دیگه دوست ندارم سنگ صبور باشم
حوشحالم که نوشته هامو دوست داری
بیشتر از همه خوشحالم که درکشون میکنی...
اینجوری حس میکنم که تنها نیستم
ریحانه جونم چه بده که ما آدما نمی تونیم همزمان با هم خوب باشیم و با هم بخندیم تو سنگ صبور من خواسته و نا خواسته در این مدت بوده ای ...حالا شاید نوبت من است ...
تو ذاتا خوبی و نمی توانی بد باشی