شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

مادر

مادر... 

چه واژه قشنگی است... 

جز این چه می توانم بگویم؟! 

مادرم، مادر مهربانم ،مادر عزیزتر از جانم و ای مادر دلسوزم...  

قدردانی زحمات بی حد و اندازه ات را توان جبران ندارم ... 

فقط بدان عاشقت هستم و این روزها اندوه درونی ات را با جان و دل حس می کنم  

مادرت را و من مادر بزرگ بسیار عزیزم را از دست داده ایم و تو امسال چه شام غریبانه ای در این روز خواهی داشت... 

جانم فدای این دلتنگی هایت عزیزم ...جان این فرزند کوچکت این روزها خوب باش...خوب ... 

دستان پر مهرت ،پر از آرامشت را می بوسم و این روز ها محتاج نوازش های تو بیش از گذشته هستم... 

امیدوارم لیاقت داشته باشم که خاک پایت باشم... 

روزت مبارک مادرم،مانال جونم! 

روزت مبارک مادر بزرگ مظلومم که چه زود مارا تنها گذاشتی... 

روزت مبارک مادر آسمانم... 

روز همه مادران ،همه فرشتگان خدا بر روی زمین مبارک.

نظرات 4 + ارسال نظر
Ξ T Ξ Я N ∆ L چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:59 http://eternal.blogsky.com

قربون تو برم

خدا نکنه.

حسین چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://www.akslar.com

سلام وبلاگ خیلی قشنگی داری لطفا به ما هم سر بزن.منتظرم

سلام مرسی .
چشم

ریحانه پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:56

یه حسی هست بسی ناشناخته
که به این بلاگ دارم
انگار پشت این اسم و این بلاگ یه آدم فوق العاده آرومه
میدونی حسی که به این بلاگ دارم شاید حتی به زبونم نیاد..
یعنی نمیشه واژش کنم بنویسم و بگنجونم توی این کلمه ها
میدونی این روزا
دیگه حتی لمس روزها برام سخت شده
دور شدم از همه حتی همین مادری که هر روز صبح به روش حتی به عنوان تظاهر لبخند میزنم
حس میکنم توی زندگی همه سرکاریم یا حداقل من
این روزا قدم هام دیگه با غرور و محکم نیست پامو روی زمین خواه ناخواه میکشم...
اما چقدر خوبه که میتونم تظاهر کنم...
چاه درون من فقط برای منه و من محکوم به قوط کردن در اونم

پر حرفی کردم شرمنده یهویی شد

از این همه لطف چه می توانم بگویم؟
نقابت را کنار بزن اینجا دیگر کسی نیست فقط من و توییم.نه؟

ریحانه پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:42

گاهی دوست دارم دنیا مثل اتاقم خالی باشه...فقط من باشم و من...
انگار آدما نیستن...
انگار که این اونا نیستن که به من نگاه میکنن و این من نیستم که جواب نگاهشونو میدم...
گاهی دوست دارم مثل همون کویری که گفتم تنهای تنها باشم..
خالی خالی...
اسیر فریادم

من هم اسیر فریادم ..
دیروز آسمانم مرا به خواستهام رساند به کوه رفتم و یک فریاد کوچک زدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد