شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

خود کشی

سرم را که بالا بردم ،نفسم به شماره افتاد ،خود را در مکانی تاریک و با صداهایی لرزان و پشیمان یافتم ،گویی راه برگشتی می طلبیدند که آوایی خشمگین با تحکم هرگونه بخشش و فرصت مجدد را ناممکن خواند... 

بخند ای مادر کودک ده ساله ای که در آن گوشه اتاق دست بر پیشانی بخت برگشته ات نهاده ای و با با زاری همه را تهدید می کنی که من باز این کار را خواهم کرد...این بار نشد ...بار دیگر... 

مرگ موش کاری نبود،قرص برنج...و... 

زنی که زجه هایش ناخودآگاه مرا به سویش می کشید و من آنگاه به خود آمدم که در حال نوازشش بودم... 

چه ناله هایی ... 

پانزده سال زندگی با مردی که حال او را همانند دستمال مچاله شده ای به دور انداخته بود و او با این حال حاضر بوده هرگونه هوس بازی های آن مرد ،نه نامش را نمی توان مرد نهاد،آن حیوان را به خاطر کودک بی گناهش تحمل کند اما باز او را خواهان نبود. 

او با چشمانی رنج دیده و مظلوم از من پرسید:من زشتم؟ 

آخ با این پرسش حلقه های اشک در چشمانم سنگینی می کردند... 

اما با این همه او را به دلیل انتخاب نادرستش سرزنش می کنم چرا که او این کار را آخرین راه نجات خود می دانست!! 

آیا آخرین راه یعنی یتیم کردن فرزندش...؟ 

آیا آخرین راه تسلیم یک بی صفت شدن است...؟ 

و آیا یعنی نابودی زندگی جاودانه اش ...؟ 

از او خواستم دستانش را به دستان مادر همه ما حضرت فاطمه بسپارد و با توکل بر آن مهربان بزرگ زندگی اش را زنده کند ،زندگی که سال های آینده او به امروزش تف بیندازد و آن حیوان صفت در حسرت او بسوزد... 

از خواب پریدم و دیگر نتواستم بفهمم که به دیگران نیز همانند او فرصت جبران داده شد... 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:19 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگ واقعا خوبی داری داشتم تو اینترنت میگشتم نمیدونم چطور شد اومدم وبلاگ شما واقعا کارتون زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما

Ξ T Ξ Я N ∆ L پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:23 http://eternal.blogsky.com

نمی دانم خود کشی چیست | رهایی | اسارت | هر آنچه طعم تلخی دوباره بدهد ... | حتی کودک یتیم هم عادت می کند | همه عادت می کنند | به انهدام بوم های نقاشی | به صورت یک هبوط بی رنگ و رو | به انتهای زمان تولد

حسین پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:36 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگ واقعا خوبی داری داشتم تو اینترنت میگشتم نمیدونم چطور شد اومدم وبلاگ شما واقعا کارتون زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما

سلام..
این همه را شایسته خود نمی بینم ...به هر حال ممنون

ریحانه پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:40

باور کن...باور کن هر وقت اسم لونا رو توی بلاگ اترنال میدیدم و نظراتشو میخوندم رشک میخوردم که کی توی بلاگ من میاد..
لونا...
لونا...
عجیبه...اما چرا؟
چرا شدی یه کوه که همه بیان توی بیکرانگی و وسعتت داد بزنن و تو فقط گوش کنی و توی خودت حبس کنی؟بس نیست؟تو نمیخوای جایی داد بزنی؟
عزیزم اینهمه بار رو میتونی روی دوش حمل کنی؟
یادمه مادرم همیشه میگفت خدا هیچ وقت باری روی دوش بنده هاش نمیذاره که نتونن حمل کنن گاهی حس میکنم روی دوش بعضی از ماها بار زیادی هست..
لونا...نه...حیف نیست؟
دل بزرگی داری...خیلی بزرگ..توی عصر ماشین و دل سنگ آدما از درد یک نفر اشک توی چشمات حلقه میزنه...
یاد این تکه ی آهنگ داریوش افتادم:
چه بی رحمانه زیبایی
صورتت رو یه جور خاص ترسیم میکنم..یه جور خیلی خاص..
شاید یه روز برات گفتم چجوری...ممنون از آرامشی که توی بلاگت به دلم سایه میندازه

ریحانه جان شاید باورت نشه من با کامنت تو اشک ریختم...
امشب یک تلنگر می خواستم که به زیبایی زدی...
الطافت را چگونه جبران کنم؟

ریحانه جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:14

امشب توی اتاق تنهام که به همه چیز و هیچ چیز فکر میکردم همه چیز و یهو سیاه شد...
مثل همین شب...
لونا...زندگی ادما گاهی مثل صداشون خش دار میشه...
و من الان هم صدام هم زندگیم پره خشه...
مثل سی دی خش داری که دیگه نمیوخنه فقط ریپ میزنه...
فقط امشب برام دعا کن...
آرزو دارم برم یا بهشت یا جهنم اما این برزخ نه...
بغض دارم لونای عزیز...
احساس خمودگی دارم..
به عکس دخترک کنار بلاگت زل زدم یاد کودکیم افتادم که به پدرم که تابمو هل میداد هی میگفتم تند تر...تندتر...و من هی بالاتر میرفتم..هم هیجان هم ترس...هم غرور که تاب من از بچه های دیگه بالاتر میره...
اما یادم نبود وقتی بزرگ میشم هی بند اون تاب شل تر میشه و من به سقوط نزدیک تر...اونقدر اوج میگیرم که توی اوج غرور زمین میخورم...
لغض بیشتر نمیذاره بنویسم...
دارم توی خودم میشکنم صداش داره میاد...
شبت قشنگ لونای خوبم...امشب پنجره رو باز بذار باد روی گونه های مهتابیت بوسه بذاره...هر چند بوسه حیف روی گونه هات بعضی چیزا تقدس دارن نباید بهشون نزدیک شد فقط باید از دور دید و لذت برد..

نگو عزیزم نگو ...
آره زندگی آدما خیلی وقتا خش داره اما عزیزم دوست ندیده و دیده در دلم...
این تو هستی که باید آن خشارو از صحنه پاک کنی و تا شروع نکنی ریپاش لذت بردن از آهنگو ازت میگیره و وقتی می فهمی که همه چیزو از دست دادی و من این از دست دادنو در شخصیتت نمی بینم ...
به حرفام بدون اینکه بخوای فکر کنی کلیشه ان و بارها شنیدیشون فکر کن مخصوصا الان که تنهایی و شبه و شب پر از حادثست.
من امروز کسایی رو دیدم که نمی دونم باید چه جوری وصفشون کنم اما خوب اونام از نظر خودشون زندگیشون کارش از خش گذشته بوده و تا مرز نابودی رفته بودن از نظرم اون آدما ضعیف و در عین حال ناگزیرن...
تو دوستم بزرگی بزرگ..
آنقدر به تو ایمان دارم که می توانم شرفم را وسط بگذارم.
تو سلامتی فکر داری ازش استفاده کن ،نذار با این خرابیا کسی ازت جلو بیفته که سزاوار نیست...

ریحانه جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:37

سلام لونای عزیز...
متاسفانه دیشب حال مساعدی نداشتم نشد که دوباره بیام...
مطمئن باش به حرفات مثل حرفای کلیشه ای دیگران فکر نکردم..
چقدر خوبه که کسی به من ایمان داره...
صبح جمعه که همیشه دلگیره اما امروز با آرامش..
خوشحالم هستی عزیزم

منم به خاطر آرامشت خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد