شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

غروب

...آن گاه که مرد آکاردئونی غروب مارا با آن نواخت زیبا و صدایی که هنوز گوشم را نوازش می کند و روحم را قلقلک می دهد در صندوقچه خاطراتم مهر و موم ساخت ... 

...گاه چه زیبا اتفاقات خوب بی پرتی زمان و بی وقفه برایمان رخ می دهد ... 

ما قدر می دانیم آسمانم...ایمان دارم...

نظرات 3 + ارسال نظر
Ξ T Ξ Я N ∆ L یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:19 http://eternal.blogsky.com

نگفتم؟ ... اینبار نوبت تو بود!

+ شیرینی این همه اتفاق چیزی جز زندگی نیست! بقیه اش همه خیال است.

sara یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:31 http://myuni.ir

ارزانترین فروشگاه اینترنتی

اول خرید کالا بعد پرداخت وجه

ریحانه یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:10

از خوشحالیت صمیمانه خوشحالم..
اما من بی رحم نیستم...
تظاهر گر خوبی هستم..
گاهی دلم میخواد شدیدا باهات گفت و گو کنم
خیلی زیاد

راجع به نظرت واسه پست قبلیم:
انقدر آدمارو دیدم که حسرت زندگی در زمان سلامتیشونو دارم اینو نوشتم که ی گوشزدی به خودم کرده باشم و احیانا تلنگری باشه واسه بقیه..
اما من به انصافت شکی ندارم ریحانه جان،فقط کمی تند بود
گاهی تظاهر همه چیزو خراب می کنه...اما گاهیم معجزه اس..
و اینجا برای همین است من هستم برای تو عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد