شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

و اصحاب کهف از خواب سیصد ساله خود برخاستند به شهر ی رفتند که انتظار دستگیر شدن توسط مامورین امپراطور را داشتند...امااا 

گویی یک شب خواب ،خیلی چیزهارا تغییر داده بود ،بت ها نبودند...تخم بت پرستان را ملخ خورده بود...و از آن سربازان و آن امپراطور که تشنه خون آنها بودند خبری نبود. 

مجسمه مادری به همراه فرزندش در جای جای شهر متحول شده خود نمایی می کرد و مردی که مژده آن سیصد سال پیش داده شده بود آویزان بر صلیب مظلوم به آنها نگاه می کرد... 

آن ها پس از آگاهی از این که یک شب برایشان سیصد سال گذشته است فریاد بر آوردند که: 

...و ایمانی را که در خانه ها آموختیم...اینک شما بر سر پشت بام ها فریاد می زنید...  

 این جمله مرا به فکر واداشته است که حال به جای آن ایمان راستین ،تظاهر به ایمان در خانه هامان آموخته می شود و ای کاش هیچ فریادی به صدا در نیاید تا در آن دنیا شرمسار تر از گذشتگان به پیشگاه خداوند نرویم...

نظرات 16 + ارسال نظر
Ξ T Ξ Я N ∆ L دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 21:15 http://eternal.blogsky.com

ذهن بی بدیل | شرمسار از زندگی بی دوام آدمیست

بله

ریحانه سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:53 http://respina1010.blogfa.com/

سلام دوستم...
اونقدر دلتنگت بودم که علی رغم اینکه به خودم قول داده بودم چند روزی نت نیام اومدم...
ساعت ۱۲ شب که میشد یاد کامنتات و جواباشون میوفتادم..
دوری از بعضی دوستان که این روزها جز تو کسی نیست برایم سخت است...حتی اگر نبینمت و یا حتی به چشمانت نگاه نکنم..
باور کن تمام گرمای نگاه قشنگت از پشت این صفحه و تمام سیم و خطوط به جانم میریزد...گرمایی که در این روزهای گرم تابستانی غرق لذتم میکند...
غرق لذت میشوم...از رد نگاهت بر نوشته هایم...

وای وای بدان آن لحظه که تو به من فکر می کنی من هم همین کارو دارم انجام می دم...
فقط ی چیزی دوستم زیر قولی که به خودت دادی نزن و اگر این روزها کاری ارجعیت دار دل به اون بسپار ...

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:02

لونای عزیزم نیستی..
دلتنگتم خیلی زیاد...
چشم انتظارتم..

ریحانه جونم چه بی تعارف احساستو بهم میگی..
به عزیزترین کسم قسم که بدجور من هم به یادت هستم و این برای خودم عجیبه عجیب...
مهربونی زیاد

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:57

چرا تعارف؟
هیچ ناگفتنی نیست لونای من...
هیچ چیز...
و من دردر ناگفته ها رو زیاد کشیده ام...برای تو و پاکی تو هیچ ناگفتنی ندارم..هر چیزی که هست گفتنی ست و شیرین..
من هم به یادتم...
این روزها که از هر یادی خالی هستم
از یاد تو سرشارم و برایم عجیب نیست پاک به دلم نشسته ای..
در ضمن این روزها دوست..یا کسی که ارزش گفتن دوستت دارم را دارد ارجعیت بیشتری دارد..
پس بدون که ارجعی

به خاطر تو از نت بیرون نرفتم که بیای مثل اینکه تله پاتی داریم...اومدی دوست گلم

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:05

هستم اگر رفرش کنی میبینیم

و اما این پست نه به خاطر کامنتی بود که یکی از خواننده های اترنال گذاشته بود و اترنال در جواب گفته بود مراحمین...

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:08

جالبه نکته سنجی مثل خودم
از خودت میگی برام..هیچی ازت نمیدونم

چی بگم عزیزم؟
من ۲۱ سالمه دانشجوام...

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:11

من 19 سالمه هنوز دانشجو نیستم
اصلا احتیاج به حرفی نیست انگار جنسمون یکی نیسـت؟
هر چی دوست داری بگو من اینجام تشنه ی شنیدنت

مگه دختر نیستی؟

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:13

منظورم اون جنس نبود عزیزم..جنس احساس بود
چرا دخترم

من یکم شوتم ...اینو همش اترنال بهم میگه...
از چه نظر یکی نیست؟

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:16

بازم کجکی برداشتی...
این جمله رو سئوالی بخون عزیزم
یعنی چیزی هم نگی گویاست که جنس گفتار و احساس یکی هست
شوت نیستی عزیزمی

مرسی...
چی یا کی ریحانه منو بغضی کرده؟

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:18

میشه گفت بودن تو..
بعضی بغضا از خوشحالیه
هوم؟

...
آره خوب حالا بگو ببینم می خوای چه بلایی سر خودم بیارم که بغض تو گلوت گذاشتم؟

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:21

فقط تبسم...
هیچ بلایی...
نگاه گرمت کافیه
بازم بپرس عزیزم...هر چی که دوست داشتی

ریحانه جونم می خوام بازم ازت به خاطر اون نوشته زیبات تشکر کنم و بگم یکی از بهترین شبامو خلق کردی...

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:26

خوب میشه گفت پس اون روز، روز خوش شانسی من بوده...
به خودم افتخار کردم..
چیشو دوست داشتی؟

همه اون حرفات لطف بود بیشتر از همه اومدن اسمم توی وبلاگت و اینکه هنوز من تنهای تنها نیستم

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:30

هیچ وقت تنها نیستی
اومدن اسمت تو وبلاگمم یه لطف دیگست
لونا نمیدونم چرا اما حس نزدیکی زیادی باهات دارم
شاید بگم اونقدری که چشم انتظار کامنتای تو هستم منتطر کامنتای کسی نیستم..
میشه گفت بیشتر به هوا کامنتای توست که آپ میکنم
وگرنه این روزها خالی خالیم

و من دیگر از خدام چی می خوام؟...
تو سرشاری سرشار از حرف های ناگفته زیاد که من هر روز شاید روزی چند بار به هوای همان حرف ها آن می شم...
تو بزرگواری آنقدر هم که می گی کامنتام خوندنی نیست و شایسته متنات نیست ...

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:35

باور کن که هست
یه غم گنگی توش هست در عین یه سادگی کودکانه
غیر قابل وصفه
اون شبی که اون آپ رو نوشتم همش برای تو دنبال کلمه و جمله میگشتم کم میاوردم کلمه
هیچ نمیدونم چرا و این باعث حیرتم بود

مرسی...
و ما به شما از رگ گردن نزدیک تریم...
شاید در مورد منو توام صادق

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:39

شک نکن که صادقه...
امشب موقع خواب بدون به یادتم خیلی زیاد...
همین که به همون آسمونی که من نگاه میکنم تو هم نگاه میکنی کافیه...
برو استراحت کن عزیزم..
اما هر روز اگر امکانش هست برام کامنت بذار...دلتنگت میشم

و بگذار بگویم شب برایم رنگ و بوی دیگر و حال و هوای دیگریست و چون مقدسش می دارم فعلا بیدارم ...
اما عزیزم تو بخواب اروم اروم ...ایشالا خواب منو ببینی ...
خیلی مواظب خودت باش و برای منو اترنال عزیز من هم دعا کن

ریحانه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:43

بیدارم...
اما حتما...جشم
شب خوش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد