شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

لونا

از نو آغاز می کنیم. 

حال همه ما خوب است اما تو باور نکن. 

انزوا...پناه

خدایا...بر او خرده مگیر بر من بگیر بر او خرده مگیر آن گاه که از این زندگی و حقیقتش می گوید.بر او خرده مگیر آن گاه که از رذیلت های آدمی می نالد و خلاصه از بدی های هست می نگارد.

می گویی دلت از آدم ها خرده سنگ ها کوچه ها کافه ها از این مه سنگین گرفته...چشم هایت طاقت دیدن این رنگ باخته ها را ندارد.از بی صبری از نا امیدی می گویی  از اینکه دلت راهش را گم کرده از غبار چشم هایت از احساس شکست از واماندن و سوختن.جست و جوی مقصر کار پاکانی چون تو نیست...

از من نخواه باور کنم آنچه می گویی در قلب و احساس تو نیست!!

تو از نیمه شب های افسانه هزار اقاقیای سبز رویاندی و من بودم که در میان دست های ساده ات دوباره حیات یافتم.

نه...نه...نه تو حق گرفته بودن و نادیده گرفتن استعدادهایت را نداری.

و من اگر امروز در این آشفته بازار زندگی سر پا مانده ام از برکت وجود تو ست از مهربانی های بی حد و حصرت از نگرانی های زیبایت.

من اگر امروز در این مهلکه هم چنان سلامت مانده ام از دست های نگهبان و نوازشگر توست از وجود سرشار از امنیت توست.

می دانی من همه اش چشمم به آُسمان است و اگر وادهی مرا به چه کسی خواهی سپرد؟!

حالا انگار من،حساب خود را از همه آدم های این دنیا جدا کرده ام. 

حالا انگار خود را تهی از همه هنجارهای آدم های قرن اخیر کرده باشم،سرشارم از خود ،من و قانون های من... 

حالا انگار غریبه ای هستم در میان موجودات ناشناخته این زمین سیاه که توشه ام صبر است و صبر است و صبر . 

زمین خاکستری بود ،دنیا سیاهش کرد...من نیز خاکستری می باشم اما خود رنگی اش خواهم کرد...

میلاد

پروردگارا،امشب شعری به من بده که نداده ای به هیچ کس 

                      شعری پر از نگاه 

                      شعری پر از نفس 

                      شعری پر از صدا  

                      شعری پر از بهار 

                      شعری که بی نقاب،شعری که بی دروغ 

                      شعری پر از ستاره و شعری پر از فروغ 

                      شعری که امن کرده شب های جاده را 

                      شعری که حرف می زند،راه می رود و پا به پای تو تا ماه می رود 

                      شعری که وقت خواندنش بند دلش پاره می شود... 

می دانم هر چند نا چیز،تحفه ناقابلی است از لونا ،در بهترین شب سال ،پر حادثه ترین شب سال، شب میلاد کسی که خود لبریز از نوشته های عمیق و دوست داشتنی است. 

آسمانم،ایترنالم...تولدت مبارک!!!

درختچه

کاش ... من همان درختچه زیبا بودم ،با تنه ای ظریف اما پر پیچ و خم که درهر خم آن رازی نهفته است... 

کاش ... سایه بانی برای همان ماهیگیر چینی بودم که با هزار امید و آرزو قلاب خودرا به آب رودخانه انداخته است و گاهی به بالای سرش نگاهی می اندازد و مرا همین بس که از من به خاطر سایه خنک راضیست و من با نثار یک برگ خوشحالی ام را از بودنش در غربت تنهایی همیشگی ام اعلام می کردم و آرزو می کردم کاش امشب را در کنار من بماند تا این بار با او از بیکرانی آسمان شب لذت ببرم. 

کاش... من همان درختچه زیبا بودم که شاخه های خود را بی هیچ منتی در اختیار گنجشکان بی لانه قرار دهم تا آن ها نیز آشیانه ای امن در لا به لای برگ هایم داشته باشند و یا پرندگانی با پر هایی خسته بر روی شاخه هایم فرود آیند و پس از کمی استراحت به سفر طولانی خود بروند.. 

نمی دانم چرا تصویر آن درختچه در ذهنم اینقدر پر رنگ مانده است ...