شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

منجلاب

گاهی اوقات چنان از خودم کلافه می شوم چنان منزجر می شوم که دلم می خواهد سرم را از بدنم جدا کنم و خلاص شوم... 

نا امیدی تمام سلول های بدنم را فرا گرفته ،مانند خوره دارد قلبم را از بین می برد و در ذهنم همانند ویروس فعالیت می کند ، نمی دانم چه کاری از من گرفتار بر می آید ؟ تا انتخابم دست و پا زدن در این منجلاب است مطمئنم کاری از پیش نخواهم برد... 

شاید این روزها به اندازه لازم به خدایم توکل نمی کنم ،شاید ذکر یاد خدا آرامش قلب هاست را به دست ویروسان سپرده ام که خشم خود را جایگزین آن کنند... 

خدایا ... 

خدا جونم تو خود خوب می دانی من به دست تو سپرده شده ام ،بر من خرده مگیر ،دستم را در دستانت حفظ کن ،نوازشم کن ،آغوشت را پناهم کن تا  من این دو موجود زاده شده در دل و ذهنم را با قدرت از خود برانم ...  

من نمی خواهم غرق شوم ،من این روزها باید تغییر کنم وگرنه در کمک به دیگران ناگزیر ناتوان خواهم ماند...  

بوی عطر پیوند عاطفه ها مثل بوی عود لذت بخشه... 

استشمام این بو جدایی را سخت تر از آن چیزی که هست می کند کاش بینی نداشتم تا معتاد عود نمی شدم... 

من از دیار دیگری هستم ... من فغان خاموش این روزگارم... 

امروز روز فراموشی واژه هایم بود ...

ما

ما با هم خوب خواهیم ماند،ما با هم به خیلی چیزها عادت خواهیم کرد... 

ما با هم کامل خواهیم شد ... ما با هم شب ها را شب های رویایی خواهیم ساخت...

من با تو آرامش قلب دارم... 

من با تو تاب تحمل زندگی را دارم... 

من با تو امنیت دارم... 

من با تو همه چیز دارم... 

تو با من خوبی... 

تو با من خیال آسوده داری... 

تو با من آن شمع ها و فانوس ها را همیشه روشن داری... 

تو با من خود را یافتی... 

... 

دیگر مگر من،تو،ما چه کم داریم؟ 

...دوستت دارم به اندازه تمام روزگارانی که نخواهم زیست!

امروز خستگی را با تمام وجودم حس کردم ...تمام سلول های بدنم از اجبار خسته اند...از اینکه درس بخوانم بی آنکه تمایل چندانی داشته باشم ...ساعت ها می خوانم اما بی رغبت و مانده ام چگونه دارم این وضع رو تحمل می کنم... 

در این چند روز برای آمدن به این پناهگاه آرامش بخش هم باید از آن کتاب های خشک که برعکس کتاب های دیگر دست و پای آدم را زنجیر می کنند اجازه بگیرم چقدر سخت گیرانه ... 

دلم برای نوشته های آسمانم هم تنگ شده است ..دلم برای خودش هم تنگ شده است ... 

خدایا تو راهی پیش پایم بگذار که بتوانم این دوری مضحک که مانند خوره روحم را تجزیه می کند تحمل کنم ... 

صبر، گاه از این واژه حالت تهوع می گیرم می خواهم بالا بیاورمش ... اما نه باید با این تهوع بسازم تا طاقت بیاورم... 

آسمانم،اترنالم... لحظه لحظه دلم برایت تنگ تر می شود ...  

خدایا...

نه

گاهی لازم است قدرت نه گفتن داشته باشیم..حتی در این دنیای مجازی... 

نه دوست عزیز این خلوت و آن خنده و آن کمدی فقط برای من و آسمانم است و من هیچ مراحمی در این بین نمی بینم... 

و بدون تعارف می گویم آن میز کناری خالیست می توانید آنجا بنشینیدو...