شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

تنهایی

خسته ام َدلم ی جای دور افتاده می خواد با ی عالمه تنهایی... 

ی آسمون شب .. 

با ماه شب چهارده... 

ی کلبه با سقف شیشه ای... 

ی کتابخونه کتاب... 

ی جانماز ساده ... 

ی خدا با ی عالمه مهربونی... 

...این یعنی دنیام...تمام

لالایی

دلم واسه لالایی تنگ شده ,واسه ناز کردن ,دیر خوابیدنای کودکی و نوازش های مادر برای بردنم به رختخواب... 

کاش بچگی را بچگی می کردم اما چه کنم که در کودکی نیز طعم تنهایی را تجربه کردم و این باعث شد خیلی زود بزرگ بشم و بیشتر از بچه های دورو برم بفهمم ...نمی دونم این خوب بوده یا نه اما خوب بسیاری از لذتایی که اونا بردن من نه نه نه نه نبردم... 

گاهی که خاطرات بچگیمو دوره می کنم بیشتر موقع به گریه هاش می رسم دلم واسه خودم می سوزه ,آخه مگه من چند سالم بوده خدا جونم؟!!!! 

...ولی اعتراف می کنم هیچ وقت به خنده های دوستان دوران کودکیم حسودی نکردم چون از همون بچگی خنده ی آدما واسم هیچی نداشت ,الکی می خندیدن من م خوشم نمی اومد.. 

خنده تلخ تا دلت بخواد زدم تا دلت بخواد خواهم زد.

خاکستر

 خاکستر

از آن لحظه که خود را شناختم به پستیه روزگار اندیشیدم،به اینکه در اینجا چه می کنم؟ 

... 

جوبی نیافتم... 

دلم از نامردمی ها بارها شکسته! 

دلم از خدام سالهاست گرفته... 

دلم از خودم آتش گرفته, 

دلم تنگ کسی هست که نمی شناسمش! 

نیازمند ترحم کس آشنایم هستم.. 

دل بی قرار روزگاران تنهای ام 

آه ... 

دلم دارد می سوزد.. 

هراس خاموشیش را دارم 

نکند خاکسترش را باد بدزدد!

دل

دیگر می خواهم بنویسم از دلتنگی های دختری که سال هاست میل به نوشتن را در خود خفه کرده و جرات شنیدن حرف های دلش رو نداشته . 

اما شکستم ... زنجیر محکمی را که دلم را با آن پیچیده بودم با پتک شکستم. 

چه آزادی دیر هنگامی داری عزیزم .

مرا ببخش... 

نگاه کن فلم خود را به دست تو داده ام  ,

بگو ... 

بنویس... 

فریاد بزن...