شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

و اصحاب کهف از خواب سیصد ساله خود برخاستند به شهر ی رفتند که انتظار دستگیر شدن توسط مامورین امپراطور را داشتند...امااا 

گویی یک شب خواب ،خیلی چیزهارا تغییر داده بود ،بت ها نبودند...تخم بت پرستان را ملخ خورده بود...و از آن سربازان و آن امپراطور که تشنه خون آنها بودند خبری نبود. 

مجسمه مادری به همراه فرزندش در جای جای شهر متحول شده خود نمایی می کرد و مردی که مژده آن سیصد سال پیش داده شده بود آویزان بر صلیب مظلوم به آنها نگاه می کرد... 

آن ها پس از آگاهی از این که یک شب برایشان سیصد سال گذشته است فریاد بر آوردند که: 

...و ایمانی را که در خانه ها آموختیم...اینک شما بر سر پشت بام ها فریاد می زنید...  

 این جمله مرا به فکر واداشته است که حال به جای آن ایمان راستین ،تظاهر به ایمان در خانه هامان آموخته می شود و ای کاش هیچ فریادی به صدا در نیاید تا در آن دنیا شرمسار تر از گذشتگان به پیشگاه خداوند نرویم...

حقیقت

گاه حقیقت دردناک تر از ،از دست دادنه... 

و پنهان حقیقت دردناک ترین است...

غروب

...آن گاه که مرد آکاردئونی غروب مارا با آن نواخت زیبا و صدایی که هنوز گوشم را نوازش می کند و روحم را قلقلک می دهد در صندوقچه خاطراتم مهر و موم ساخت ... 

...گاه چه زیبا اتفاقات خوب بی پرتی زمان و بی وقفه برایمان رخ می دهد ... 

ما قدر می دانیم آسمانم...ایمان دارم...

حسرت

صندلی توجهم را جلب کرد ... 

فکر می کنم نامش ویلچر است... 

مردی بر روی آن نشسته و با چشمانی خیره به جای خالی دستانش بر روی دسته های اتاق همیشگی اش نگاه می کند... 

حسرت نداشتن سلامتی ...  

حسرت کشیدن دست محبت بر روی سر فرزندانش ... 

... و من ... و چه آدم هایی همانند من با نسیان نعمت سلامتی در انتظار روزهایی هستیم که حسرت نفسمان را بگیرد...

خود کشی

سرم را که بالا بردم ،نفسم به شماره افتاد ،خود را در مکانی تاریک و با صداهایی لرزان و پشیمان یافتم ،گویی راه برگشتی می طلبیدند که آوایی خشمگین با تحکم هرگونه بخشش و فرصت مجدد را ناممکن خواند... 

بخند ای مادر کودک ده ساله ای که در آن گوشه اتاق دست بر پیشانی بخت برگشته ات نهاده ای و با با زاری همه را تهدید می کنی که من باز این کار را خواهم کرد...این بار نشد ...بار دیگر... 

مرگ موش کاری نبود،قرص برنج...و... 

زنی که زجه هایش ناخودآگاه مرا به سویش می کشید و من آنگاه به خود آمدم که در حال نوازشش بودم... 

چه ناله هایی ... 

پانزده سال زندگی با مردی که حال او را همانند دستمال مچاله شده ای به دور انداخته بود و او با این حال حاضر بوده هرگونه هوس بازی های آن مرد ،نه نامش را نمی توان مرد نهاد،آن حیوان را به خاطر کودک بی گناهش تحمل کند اما باز او را خواهان نبود. 

او با چشمانی رنج دیده و مظلوم از من پرسید:من زشتم؟ 

آخ با این پرسش حلقه های اشک در چشمانم سنگینی می کردند... 

اما با این همه او را به دلیل انتخاب نادرستش سرزنش می کنم چرا که او این کار را آخرین راه نجات خود می دانست!! 

آیا آخرین راه یعنی یتیم کردن فرزندش...؟ 

آیا آخرین راه تسلیم یک بی صفت شدن است...؟ 

و آیا یعنی نابودی زندگی جاودانه اش ...؟ 

از او خواستم دستانش را به دستان مادر همه ما حضرت فاطمه بسپارد و با توکل بر آن مهربان بزرگ زندگی اش را زنده کند ،زندگی که سال های آینده او به امروزش تف بیندازد و آن حیوان صفت در حسرت او بسوزد... 

از خواب پریدم و دیگر نتواستم بفهمم که به دیگران نیز همانند او فرصت جبران داده شد...