شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

آدم شدن سخته

امسالم داره تموم میشه یک سال دیگه از عمری که خواسته و نا خواسته درگیرش شدم .درگیر همه زشتیاش.درگیر دلواپسیایی که انقدر زیادن که دارن تبدیل به ی موجود سیاهی میشن که از بین بردن و نابود کردنش نیاز به جنگی داره که شکستش سخته و شاید اونو پذیرفتن راحت ترین کار باشه. 

خورشید ۳۶۵ روز طلوع کرد .مثل همیشه .حتی نخواست واسه ی بارم شده روش زندگیشو عوض کنه .مثل همیشه هم غروب کرد. 

اما یادم نره اون خورشید و من مثلا اسمم آدمه من چرا عین خورشید ۳۶۵ روزم شبیه هم بود؟ من چرا نجنبیدم؟چقدر این زمین کثیفه چقدر آدمو تا خرخره تو خودش فرو می بره که نتونستم خودمو نجات بدم هر چی دست و پا زدم بدتر شد.انگار لذت می بردو منو بیشتر غرق خودش می کرد. 

می خوام امسال دست و پا نزنم به دنیا بها ندم .به آدمای آهنی و سنگی چشم ندوزم ..می خوام عوض بشم می خوام آدم بشم.

دریاچه نور

خاطرت آید که آن شب از جنگل ها گذشتیم 

بر تن سرد درختان یادگاری نوشتیم 

با من اندوه جدایی نمی دانی چه ها کرد 

نفرین به دست سرنوشت تو را از من جدا کرد 

بی تو بر روی لبانم 

بوسه پژمرده گشته 

بی تو از این زندگانی 

قلبم آزرده گشته 

بی تو ای دنیای شادی 

دلم دریای درد است 

چون کبوتر های غمگین نگاهم با تو سرد است 

ای دلت دریاچه نور 

گر دلم را شکستی 

خاطراتم را به یاد آر هر جا بی من نشستی. 

گاهی نفس کشیدن همانند شمشیر برنده گلویت را می فشارد...می درد

گریه

وقتی اولین روز زمستان برای دو ساعت بغض و گریه را در خود دفن کنی و چشمان پر از اشکت را جوری جمع کنی تا مسافر کناریت بویی نبرد سخت ترین روز خواهد بود... 

دل شکستن کار قلب کوچکم نیست...شبیه مردمان دیگر بودن نیز... 

همیشه از اینکه مردم دل یکدیگر را از آب خوردن ساده تر می شکننند متنفر بودم چقدر داغون کننده است وقتی خودم مرتکب چنین گناهی شدم گریه حالا که تنهایم راحت از چشمانم جاریست می دانم این تنبیه کمترین است برای من . 

نه نه شکستن قلب از من بر نمی آید. 

خدایا ببخش... 

دنیا انقدر کوچک و کوتاه که تو مجبوری همه خاطرات نیامده ات را با خود در خاک بگذاری...  

من نمی گذارم خاطراتم بی تجربه بمانند!