شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

غروب

...آن گاه که مرد آکاردئونی غروب مارا با آن نواخت زیبا و صدایی که هنوز گوشم را نوازش می کند و روحم را قلقلک می دهد در صندوقچه خاطراتم مهر و موم ساخت ... 

...گاه چه زیبا اتفاقات خوب بی پرتی زمان و بی وقفه برایمان رخ می دهد ... 

ما قدر می دانیم آسمانم...ایمان دارم...

حسرت

صندلی توجهم را جلب کرد ... 

فکر می کنم نامش ویلچر است... 

مردی بر روی آن نشسته و با چشمانی خیره به جای خالی دستانش بر روی دسته های اتاق همیشگی اش نگاه می کند... 

حسرت نداشتن سلامتی ...  

حسرت کشیدن دست محبت بر روی سر فرزندانش ... 

... و من ... و چه آدم هایی همانند من با نسیان نعمت سلامتی در انتظار روزهایی هستیم که حسرت نفسمان را بگیرد...

خود کشی

سرم را که بالا بردم ،نفسم به شماره افتاد ،خود را در مکانی تاریک و با صداهایی لرزان و پشیمان یافتم ،گویی راه برگشتی می طلبیدند که آوایی خشمگین با تحکم هرگونه بخشش و فرصت مجدد را ناممکن خواند... 

بخند ای مادر کودک ده ساله ای که در آن گوشه اتاق دست بر پیشانی بخت برگشته ات نهاده ای و با با زاری همه را تهدید می کنی که من باز این کار را خواهم کرد...این بار نشد ...بار دیگر... 

مرگ موش کاری نبود،قرص برنج...و... 

زنی که زجه هایش ناخودآگاه مرا به سویش می کشید و من آنگاه به خود آمدم که در حال نوازشش بودم... 

چه ناله هایی ... 

پانزده سال زندگی با مردی که حال او را همانند دستمال مچاله شده ای به دور انداخته بود و او با این حال حاضر بوده هرگونه هوس بازی های آن مرد ،نه نامش را نمی توان مرد نهاد،آن حیوان را به خاطر کودک بی گناهش تحمل کند اما باز او را خواهان نبود. 

او با چشمانی رنج دیده و مظلوم از من پرسید:من زشتم؟ 

آخ با این پرسش حلقه های اشک در چشمانم سنگینی می کردند... 

اما با این همه او را به دلیل انتخاب نادرستش سرزنش می کنم چرا که او این کار را آخرین راه نجات خود می دانست!! 

آیا آخرین راه یعنی یتیم کردن فرزندش...؟ 

آیا آخرین راه تسلیم یک بی صفت شدن است...؟ 

و آیا یعنی نابودی زندگی جاودانه اش ...؟ 

از او خواستم دستانش را به دستان مادر همه ما حضرت فاطمه بسپارد و با توکل بر آن مهربان بزرگ زندگی اش را زنده کند ،زندگی که سال های آینده او به امروزش تف بیندازد و آن حیوان صفت در حسرت او بسوزد... 

از خواب پریدم و دیگر نتواستم بفهمم که به دیگران نیز همانند او فرصت جبران داده شد... 

 

مادر

مادر... 

چه واژه قشنگی است... 

جز این چه می توانم بگویم؟! 

مادرم، مادر مهربانم ،مادر عزیزتر از جانم و ای مادر دلسوزم...  

قدردانی زحمات بی حد و اندازه ات را توان جبران ندارم ... 

فقط بدان عاشقت هستم و این روزها اندوه درونی ات را با جان و دل حس می کنم  

مادرت را و من مادر بزرگ بسیار عزیزم را از دست داده ایم و تو امسال چه شام غریبانه ای در این روز خواهی داشت... 

جانم فدای این دلتنگی هایت عزیزم ...جان این فرزند کوچکت این روزها خوب باش...خوب ... 

دستان پر مهرت ،پر از آرامشت را می بوسم و این روز ها محتاج نوازش های تو بیش از گذشته هستم... 

امیدوارم لیاقت داشته باشم که خاک پایت باشم... 

روزت مبارک مادرم،مانال جونم! 

روزت مبارک مادر بزرگ مظلومم که چه زود مارا تنها گذاشتی... 

روزت مبارک مادر آسمانم... 

روز همه مادران ،همه فرشتگان خدا بر روی زمین مبارک.

تحول؟!

...تو راست می گویی آسمانم...شاید لونا بیش از حد ابرهای سیاه را بر روی چهره نگه داشته است و در حال خشکاندن طراوت درونی و بیرونی خود است. 

زمان راندن آن ابرها امروز با دیدن چشمان نگرانت در کافه ای که آرامش ماست فرا رسیده است. 

چشمانی که از دلتنگی هردومان، مهربانی همیشگی اش را در جایی جای گذاشته بود!! 

ومن محتاج آن نگاه های پر حرارت بر خود نهیب زدم... 

و به آسمان ،به بزرگوارم قول می دهم سنگ صبورش باقی بمانم و دردها و گاه دلتنگی هایش را به جان خرم تا لبخند بی همتایش روح عطشانم را سیراب کند... 

اگر خدا بخواهد...