شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

شب پر حادثه

نا گفته های دل رهیده از غل و زنجیر

پیاده

دیروز کمی از مسیر دانشگاه تا خانه را پیاده و با گام های خسته پیمودم از آن پیاده روی های تفریحی که برای لذت از دنیای بیرون باشد نبود ،زیرا آنگاه که در تختم خود را ولو کردم یادم نمی آمد کدام مسیر را برای بازگشت انتخاب کرده ام .نکند اصلا من دیگری پیاده بوده و من ،سواره به منزل برگشته ام... 

بگذریم ولی آن من گرفته را خوب به خاطر می آورم.  

او لونا بود... 

لونا با چشمانی اشک آلود و با بغضی که حالا برای خروج از گلوی او به تقلا افتاده بود آن مسیر را با بی قراری طی می کرد ،حالش خراب تر از آن بود که بخواهد نگران شکسته شدن غروری باشد که او ثروت دوست داشتنی خود می داند پس گاه که راه را تقریبا بی موجود زنده ای می یافت اجازه سر ریز شدن قطرات اشک از چشمانش را صادر می کرد و کمی از بی تابی آن بغض را تقلیل می داد،فکر امانش را بریده بود یا شاید او امان فکرش را... 

هر چه بود او شب را نیز در اتاق بوی تلخی گرفته اش و انعکاس زیبای نور ماه از گنبدی که آرامش شب های خاطره ساز اوست سپری کرد... 

اما نیمه های شب برایش تکرار شبی در گذشته بود...  

لونا جان گویی این حالت برای من قابل لمس نیست ... توان تفسیر را ندارم پس ببال به این احوال انحصاریت و اگر خواستی قلم را به دستانت می سپارم تا از آن حال و هوایت در این ماوا بنگاری... 

من خیلی تنهام... 

حتی تنهاتر از آن پیر مرد رنجور و تهیدستی که امروز با ناله هایش و آهنگ خواندن خدایش دلم را به درد آورد ... 

دار

زندگی همانند طناب دار چشم انتظار من است...

آن حلقه که گویی به اندازه گردنم تنظیم شده ،روبه روی چشمانم چه خود نمایی می کند و در این باد سرسام آور و ازدحام آدم های فقط نظاره گر همیشگی مرا به سوی خود می کشاند و من تنهاتر از همیشه ودر غربتی بی انتها خود را به آغوش باد می سپارم تا شاید سریعتر از گام هایم آنجا برسم به این امید که او کمکم کند ،بی کسیم را پایان دهد . 

هراسم آن است که دار هم همانند آن مردم بی احساس ،حس گرفتن جان و بخشیدن روح به من را از دست بدهد و  بار دیگر از تنهایی به خود بپیچم... آنگاه است که دیگر هیچ دوایی درد بی درمانم را دوا نخواهد کرد... 

نه ..نه او حتما آرزویم را بر آورده خواهد کرد...  

اجازه نابودی این لکه سفید در میان ظلمت لنگر انداخته در وجودم را نخواهم داد.

جنگ و عشق

کاش هیچ جنگی خلق نمی شد ... 

کاش برادر کشی مد نمی شد یا دست کم همانند هر مد دیگری بعد از مدتی کمرنگ می شد... 

چه عاشقانی بودند که در جنگ از محبوب خود دور شدند و چه محبوبانی که به این واسطه رنجیده شدندو هیچ مرهمی جز نامه های خونین عزیزانشان آرامشان نکرد... 

...خدایا به همه ما دوست داشتن را بیاموز...

...خدایا به آدم هایت زیبایی استفاده از علم را بیاموز .. 

گویی واژگانم را برای ادامه نوشتن این متن کم آورده ام...

پیش میاد ببخشید!

دیروز

بعد از چند روز دوری از جاییکه حالا برایش دلتنگی می کنم امروز فرصت نوشتن یافتم. 

این دل نوشته ها هم به دلتنگی های همیشگی ام پیوست شد!!!! 

قلبم آخر قربانی خودخواهی من خواهد شد... 

دیروز یکی از روزهای نفرت بار زندگی سردم را با جون کندن سپری کردم. 

از صبح تا شب سوختم ،حسرت خوردم و در نهایت دلم پاره شد. 

...و این روزگار هر چه خواست بی ترحم و بی گذشت بر سرم آورد.. 

شب هنگام دماغم را تیز کردم ،ماه عطر تلخ دلم را درفضای اتاق پراکنده کرده بود! 

بغض که با حوصله ای غیر قابل وصف در حال گرفتن جانم بود با استشمام این عطر یکهو مانند یک بمب کنترل از راه دور ترکید... 

خلاص شدم! 

باریدم ... باریدم... بی دغدغه باریدم...  

از تکرار این چنین روزهایی بیم دارم.

... 

... 

تکرار این روزها کم خواهد شداگر: 

یاد بگیریم که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش داریم فقط چند ثانیه زمان لازم است اما... 

اما برای التیام آن سال ها وقت لازم است.